دکارت را موسس و پدر فلسفه جدید دانسته اند. تصور عامیانه ما این است که صنعت و رشد صنعتی گل سرسبد تجدد است در حالی که صنعت و تکنولوژی در واقع برگ های فرو ریخته درخت تجدد است . تجدد یا مدرنیته در درجه اول تحولی است روحی ، ذهنی ، معنوی و اخلاقی .
دگرگونی ارزش های اخلاقی ، مفاهیم اخلاقی و دیدگاه های اخلاقی پایه و اساس تجدد را تشکیل می دهد و رشد صنعتی فقط یکی از نتایج آن و اتفاقاص از نتایج دیررس آن است ، روح مدرنیته به عنوان دگرگونی در نحوه رفتار و ارزش گذاری برای اشیا و پدیده ها، جنبشی است فکری و ذهنی و نفسانی و معنوی و در یک کلام تحول اخلاقی .
دکارت به این معنا موسس اخلاق جدید به عنوان پدر فلسفه جدید است . در اینکه صنعت و تکنولوژی جدید از توابع علم جدید است و علم جدید از بطن فلسفه دکارت برآمد بحثی نیست اما پیدایش صنایع جدید از فلسفه دکارت یک امر ثانوی و تبعی بود و این فیلسوف موسس در درجه اول دیدگاه های اخلاقی کهن را تغییرداد و زمینه را برای تاسیس اخلاق جدید فراهم کرد.وقتی اخلاق جدید شکل گرفت و براخلاق متعارف یا کهن غلبه کرد زمینه برای تحولات جدید در سایر بخش ها فراهم شد.
محصولات و دستاوردهای بشری در صنعت و تجارت و کشاورزی و هنر و از این قبیل حاصل خلاقیت ها و آفرینش های ذهن انسان است و چگونگی این آفرینش ها بسته به این است که انسان دیدگاه ها و ارزش های اخلاقی خود را چگونه تلقی کند.
چنانکه مثلاً افکار و عقاید صوفیانه و ترک دنیا هیچ وقت موجب اختراعات و اکتشافات صنعتی و هنری نشده است . یعنی اینکه هردیدگاه اخلاقی متناسب با مقتضیات خود در زندگی انسان ، در اعمال و اقدامات او منعکس می شود و خط مشی زندگی او را عملاً تعیین می کند، لذا نمی توان چنان که مارکس و اتباع او گفته اند اخلاق را از عناصر روبنایی به حساب آورد بلکه اخلاق بنیاد همه تحولات فرهنگی را فراهم می کند، هر اصلاحی با اصلاح اخلاق ، هر فسادی با فساد اخلاق و هر تحولی در زندگی انسان با تحول اخلاق آغاز می شود و اخلاق در تمام شوون زندگی پایه و اساس و تعیین کننده است .
در تعریف اخلاق لازم است به دو تعریف که مدنظر دکارت بوده است اشاره کنیم . علم اخلاق به معنای دقیق لفظ علم که عبارت است از مجموعه مطالعات تجربی در مورد چگونگی بروز عواطف اخلاقی در روحیه و رفتار انسان . مثلاً تحقیق در اینکه عاطفه خشم یا محبت چگونه در انسان بروز می کند، چگونه می توان آن را تضعیف یا تقویت کرد و پیامدهای اجتماعی آن در زندگی انسان چیست .
در اینجا اخلاق بین علوم مختلف انسانی از قبیل جامعه شناسی ، روانشناسی ، وظایف الاعضا و روان کاوی و بعضی شاخه های پزشکی توزیع شده است و این گروه ها سخنان حکیمانه تری در این موارد برای گفتن دارند تا حکمای اخلاقی .
تعریف دوم ، تعریف فلسفه اخلاق است که به معنی تحقیق در اصول و مبادی اخلاق است . تحقیق در معنای سعادت و شقاوت ، خیر و شر، فضیلت و رذیلت ، اصول حاکم برآنها، کاربرد مطلق و نسبی آنها و چگونگی دخالت این عوامل در زندگی انسان . هنگامی که گفته می شود دکارت موسس اخلاق جدید است در اینجا اخلاقی به همین معنای به کار می رود.
اخلاق علمی
امروزه تصور ما از علم همان تصور دکارتی این لفظ است و آن عبارت است از فن اندازه گیری . دکارت با اقتباس صراحت و تمایز از ریاضیات متوجه شد که یقین علمی حاصل نمی شود مگر اینکه مفاهیم و تصوراتی که موضوع و محمول قضایا را تشکیل می دهند قابل اندازه گیری یا به تعبیر خود او قابل بزرگی و کوچکی باشند. وی همه زمینه ها را برای تثبیت علم به معنای امروزی آن فراهم کرد.
از نظر دکارت علم فقط از یکی از دو طریق شهود و قیاس به دست می آید. هر مفهومی غیرشهودی و غیرقیاسی فاقد شان معرفت علمی است . دکارت به این طریق راه را بر حجیت یا مرجعیت بست و اصل تحقیق را به جای تقلید نشاند. کاری که متکلمان و اصحاب کلیسا تحت عنوان اریستو تالیانیزم ، بنابر مقتضیات ماهیت تقلیدی فرهنگ کلیسایی برفلسفه ارسطو تحمیل کرده بودند چیزی که هرگز با تعالیم معلم اول سازگار نبود موجب شد که روح تحقیق و اظهار رای مستقل منسوخ شود، اما دکارت به عنوان پیشگام آنچه را که بعدها در اوایل قرن بیستم دیلتای به نام «فهم » مطرح کرد به جای تقلید نشاند و اعلام کرد صحت هر امر علمی باید به شهود یا قیاس در حوزه فهم درآید وآنچه فهمیده نشود علم نیست حتی اگر مورد تایید ارسطو یا حجت های دیگر باشد.
به این ترتیب زمینه فراهم شد تا امر اخلاقی به عنوان مجموعه پند و اندرزها که موافق معیار کلیسا بود، از این حالت خارج شده و به عنوان موضوع پژوهش علمی مورد مطالعه دقیق قرار گیرد. از این پس منحرفان و آلودگان به رذایل اخلاق را نه براساس معیارهای کلیسایی ، بلکه براساس شناخت علمی ، بیمارانی تلقی می کردند که به جای نکوهش و سرزنش آنها، باید برای معالجه بیماری آنها اقدام می شد. رذایل اخلاقی در پرتو نگرش علمی برآمده از فلسفه دکارت به عنوان بیماری های روانی تلقی می شد و می بایستی به جای توسل به موعظه و اندرز به شناخت علمی بیماری آنها اقدام شود.
بنا بر تصوری که دکارت از معنا و ماهیت علم در عصر جدید در اذهان محققان آورد برای رفع انحراف های اخلاقی به جای سرزنش و تنبیه منحرفان ، رفتار آنها را مورد مطالعه قرار می دهند و در سیستم عصبی ، نحوه تغذیه ، کارکرد غدد داخلی و انگیزه ها و محرکات طبیعی و اجتماعی آنها تحقیق می کنند.
آن تصور افلاطونی که رفتارها را صرفا به نفس نسبت می داد و برای بدن شان و مدخلیتی در امور اخلاق قایل نبود، به همت دکارت منسوخ شد و علم اخلاق به نوعی رفتارشناسی تبدیل شد تا از این طریق بتوان علل ناهنجاری های رفتار را در عوامل و انگیزه های اجتماعی و روانی ملموس و محسوس قابل مطالعه ، مورد تحقیق قرار داد.
عوامل چهارگانه یی در فلسفه دکارت وجود دارد که زمینه پیدایش اخلاق جدید را فراهم کرده است . این عوامل عبارتند از اصالت اراده ، تمثیل حکمت به درخت دکارت کل حکمت را به درختی تشبیه کرده است که ریشه آن مابعدالطبیعه ، تنه آن طبیعیات یا فلسفه طبیعی و میوه های سه گانه آن سه علم مکانیک ، طب و اخلاق است ، انفصال نفس از حیات و ناتورالیسم اخلاقی .
البته ناگفته نماند که دکارت در بعضی مسائل اخلاقی همچنان زیر سلطه افلاطون است مثلا در بررسی مراتب فضایل . او مانند افلاطون فضیلت حکمت را که اتفاقا به نظر او کار نفس است نه بدن ، برترین فضایل می داند و با یک تفسیر سقراطی از فضیلت حکمت ، جنس تمام فضایل را دانایی و فرزانگی اعلام می کند. دکارت با اعتقاد به حاکمیت نفس بر بدن ، که چندان با اصول تفکر او در مورد نفس سازگار نیست سایر فضایل را تحت سلطه حکمت قرار می دهد.
این بخش از آرای او یادگار فلسفه افلاطونی است و با نوآوری های او در اخلاق سازگار نیست . آنچه با روح تفکر دکارت سازگار است و خود در مواردی صریحا بدان اشاره می کند این است که بسیاری از عواطف نفسانی که در سنت افلاطونی رذیلت محسوب می شود در نظر دکارت شان کارکردی و عملی پیدا می کند و دکارت تصریح می کند که هیچ یک از عواطف فی نفسه و مطلقا رذیلت نیست بلکه باید هر یک از آنها را درست استعمال کرد.
یعنی این چگونگی کارکرد عواطف است که می توان آن را رذیلت یا فضیلت به حساب آورد. مثلا ترس یا جبن که در سنت افلاطونی ارسطویی مطلقا رذیلت محسوب می شود در نظر دکارت باید به چگونگی کارکرد آن توجه داشت و جواز یا عدم جواز اخلاقی آن را از این طریق تعیین کرد. به این ترتیب در نظر دکارت تقسیم مطلق عواطف به دو بخش فضیلت و رذیلت مخدوش و بی اعتبار است .
دیدگاهی که مشترک بین ارسطو و رواقیان و دکارت و اسپینوزا و هابز و کلا ماتریالیست های جدید است ، این است که نظام اخلاقی باید بر مبنای عملکرد طبیعی بدن انسان تنظیم شود. فضیلت اخلاقی حالت یا صفتی است که از طبیعت انسان برخاسته باشد زیرا که وقوع طبیعی هر حالتی عینی حقیقت است و جز خود طبیعت ملاک دیگری برای ارزیابی افعال انسان وجود ندارد و طبیعی بودن افعال تنها ملاک درستی آنها است . کمال این نظریه را در دستگاه فلسفی اسپینوزا می توان یافت و به قول لایب نیتس فلسفه اسپینوزا گسترش منطقی فلسفه دکارت است .
اگر چنان که دکارت می گفت ، مبدا فضایلی اخلاقی عواطف و انفعالات است و اینها خود برآمده از چگونگی عملکرد وظایف الاعضایی بدنند، پس آنچه از طبیعت بدن یعنی ترکیب عنصری و قوانین مکانیکی آن برخاسته باشد فضیلت است و رذیلت چیزی جز انحراف از طبیعت نیست . این فرضیه برخاسته از تعالیم دکارت روح اخلاق جدید را تشکیل می دهد. همین دیدگاه ناتورالیستی در سنت دکارت است که در سایر حوزه های علوم انسانی جدید، از جمله در مبانی حقوقی ، اقتصادی و سیاسی جدید رسوخ کرده و مبنای فردگرایی یا اصالت فرد در فلسفه جدید است.