درمورد «صادق هدایت»، نویسندهی معروف ایرانی، تاکنون افراد بسیاری، هر یک بر اساس دیدگاهی خاص و به نحوی از انحاء، مطالبی گفته یا نوشتهاند. در میان این مطالب، گاه نکاتی صائب و بجا دیده میشود و گاه نکاتی بس سخیف و حاکی از بیدقتی یا بیانصافی گوینده یا نویسندهی آن. و در این رابطه، آدمی به یاد آن بیت پرمعنا میافتد که:
این حقیقت دان، نه حقند این همه نه به کلی برّهانند این رمه
باری، در این نوشتار ما نیز قصدمان بر این است که ابعاد و ویژگیهای فکری این نویسنده را مورد بررسی قرار دهیم؛ شاید برای عدهای مفید افتد. در این کار نیز، از خداوند متعال توفیق طرح و ارزیابی دقیق، عادلانه و علمی آثار وی را میطلبیم.
اثبات نفی یا پوچی
چنانکه کم و بیش بر همه روشن است، یکی از مباحث مطروحه در مورد ابعاد فکری «هدایت»، مسئلهی «پوچگرایی» است. عدهای معتقدند این نویسنده، «زندگی انسان» را بیمعنا و پوچ و خالی از هرگونه «هدف معقولی که دلمردگی را در آدمی از میان برده، به او انگیزهی زیستن و تلاش بدهد»، میداند، و عدهای دیگر نظری دیگر داشته، مبنای فکری او را اینگونه تلقی نمیکنند. از جملهی این دسته، آقای «عبدالعلی دستغیب» است که در کتابی نسبتاً مبسوط به نام «نقد آثار صادق هدایت»، پوچگرایی و وجود یأس فلسفی در «هدایت» را نفی میکند. وی در بخشی از اثر خود میگوید: «بر خلاف گفتهی «کامبورد»، «تهی بین دو جهان» نبود که او را متوقف کرد، بلکه تهی بودن و بیمعنایی زندگانی همزمانش بود که او را به پهنهی خودکشی راند.1»
وی، در توضیح و توجیه نظرش میافزاید: «گروهی بدون فهمیدن درست «بوف کور»، هدایت را نویسندهای «نومید» خوانده و گفتهاند که «هدایت بیشک قصد داشت در این جا (پاریس) به زندگانی یأسآمیز خود خاتمه بدهد ...» گروهی دیگر به استناد چند جملهی برخی داستانهای او (در مثل، «حاجیآقا») خواستهاند وی را نویسندهای خوشبین به زندگانی و آینده بشناسانند ... این دو گروه داوران، بیگمان در داوریهای خود به بیراهه رفتهاند و اثر هنری را با مقالههای روزنامهای، اشتباه گرفتهاند. شاید اینان نمیدانند که نویسنده به کسی سند کتبی نسپرده است که نومید و بدبین یا خوشبین و امیدوار باشد ... نویسنده ترسیم کنندهی واقعیتهای اجتماعی است، و رمز هنر او در همین است. اگر واقعیت مجسم شده، بد و اضطرابآور است، برعهدهی خواننده است که گام پیش نهد و به جستجوی سرچشمههای نومیدی و اضطراب برآید، و اگر میتواند آنها را از میان بردارد2.»
میبینیم از نظر ایشان، «هدایت»، اصل زندگی را «بیهوده» و «عبث» ندانسته است؛ بلکه فقط «زندگی زمانه» اش را بدو نومیدکننده و بیهوده میداند. به قول خودش، هدایت همانند «آرتور آدامف» میگوید: «زندگانی پوچ نیست، مشکل است. فقط خیلی مشکل است3.»
اما باید دید دلیل آقای «دستغیب» چیست؟ چرا آن نویسندهی معروف، «اصل زندگی» را بد و
بیارزش نمیداند و نباید او را پوچگرا خواند؟ اگر بخواهیم به طور فشرده دلایل ارائه شده را مطرح کنیم استدلال این است: «از همهی آثار هدایت بر میآید که میخواهد از شک به «یقین» و از «نومیدی» به «امید» برسد4.» به بیان دیگر: «هدایت در تجسم تاریکیها و نومیدیها نیز میکوشد بدیها را محکوم کند و راهی به سوی نور بگشاید5.» چنین به نظر میرسد که اگر هدایت، فردی با جهاننگری نومیدانه و مبتنی بر یأس و پوچی بود، نباید چنین خواست و تلاشی در جهت رسیدن به قلمرو پرنشاط امید و یقین و نور در آثارش منعکس میشد.
آیا این سخن صحیح است؟
قبل از اینکه به بررسی این موضوع بپردازیم، به نمونههایی که بیانگر خواست و تلاش مذکورند توجه کنیم:
«موقعیت زندگانی انسان از آغاز تاکنون، موقعیتی سوگنامهای (تراژیک) بوده است. هدایت نیز به این موقعیت توجه دارد و با همهی نومیدی و «مرگ اندیشیها»، از اندیشهی «خورشید» و «نیکبختی» غافل نیست. در آغاز «بوف کور»، این خورشید را میبینیم که یک بار پهنهی زندگانی تاریک راوی داستان را روشن کرده است:
«در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من، یک شعاع آفتاب درخشید.»
این شعاع خورشید – یا دولت مستعجل – را هدایت، آن زمان که ابرهای زمان پراکنده شدهاند در داستان کنائی «آب زندگی» روشنتر نشان میدهد6.»
چنانکه مطرح گردید، به اعتقاد منتقد محترم، چون در آثار «هدایت» کوشش در جهت عبور از دنیای بیهودگی و ظلمت و نومیدی و رسیدن به اقلیم یقین و نور، و با معنی بودن زندگی دیده میشود، پس نباید او را مبشر و مروج و مدافع سرشت تاریک زندگی شمرد. اما آیا در آثار آن روشنفکر و نویسندهی شهیر، کوشش و خواست مورد نظر، بالاخره به نتیجه رسیده است؟ آیا او به سرچشمهی گوارای «با معنی بودن و هدفداری وجود و زندگی» دست یافته است؟ آیا «هدایت» که «در تجسم تاریکیها و نومیدیها نیز میکوشد بدیها را محکوم کند و راهی به سوی نور بگشاید»، واقعاً توانسته راهی به سوی نور بگشاید؟
به گمان ما، پاسخ منفی است. چنین نیست که او در این کاوش و کوشش، راه به جایی برده باشد. به نظر ما، وی در نهایت، همچنان در دایرهی بستهی سرگشتگی و یأس و تهی بودن حیات و هستی، محصور مانده؛ و درست در همین جاست که رمز انتحارش را میتوان دریافت.
میدانیم – همچنانکه ناقد آثار «هدایت» نیز اشاره کرده - «بیشتر آدمهای داستانی او خودکشی
میکنند یا به مرگی زودرس میمیرند7. راستی، چرا چنین است؟ چرا «جز در «آب زندگی» و «کاتیا» و یکی – دو داستان دیگر، از «پایان خوش»، در کارهای هدایت، اثری نیست و بیشتر داستانهای او به رویدادهای تکان دهندهی ترسآور، بیماری، مرگ، جدائی، در به دری و نومیدی ژرف پایان میگیرد8»؟ جواب درست، به اعتقاد ما، همان نکتهای است که خود ناقد محترم، در قسمتی از کتابش بیان میکند: «در «بوف کور»، اندیشهی نیکبختی، سایهای پریده رنگ و دور از دست و گمشده در آوار قرون است، که رسیدن به آن در توانایی راوی داستان نیست9...» و این مطلب، اگرچه در مورد یکی از آثار «هدایت» گفته شده، اما حقیقتی بزرگ است که یکی از محورهای فکری آن نویسنده را که در بسیاری از آثار دیگرش منعکس است، نشان میدهد. اینکه میبینیم بیشتر آدمهای داستانی او خودکشی میکنند یا به مرگی زودرس میمیرند، و خلاصه، از پایان خوش، در کارهای «هدایت» اثری نیست، دقیقاً به این دلیل است که وی اگرچه به شناخت «درد» رسیده، اما «از شناخت و جستجوی درمان بازمانده10» است.
این «درد» یا «دردها» کدام است؟ شکی نیست که در آثار نویسندهی معروف ما، به دردهای مختلفی که از قدیمالایام، در هر زمان به شکلی، انسانها درگیر آن بودهاند اشاره شده (دردهای روحی و جسمی، دردهای اجتماعی). اما با دقت در عمق کارهای ایشان، معلوم میگردد اساسیترین درد و دغدغه فکری «هدایت»، درد «معنی زندگی» است. این سؤال که «چرا باید زیست» و «معنی و هدف زندگی چیست»، به عنوان اصلیترین مسئله و معما، ذهن کنجکاو و حساس وی را به خود معطوف کرده است. او که سخت شیفتهی اندیشههای «خیام» است، از زبان «خیام» - که در اصل «زبان حال» خود اوست – میگوید:
هر چند که رنگ و روی، زیباست مرا چون لاله رخ و چو سرو، بالاست مرا
معلــوم نشد که در طربخـانهی خاک نقـاش اَزَل بَـهـرِ چـه آراسـت مــرا؟
و یا در جای دیگر مینویسد:
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود زین آمدن و بودن و رفتن مقصود؟
این سؤال، چنانکه گفتیم، بنیادیترین مسئله، و درد توجه به آن، مهمترین و عمیقترین درد و دغدغهی فکری «هدایت» بوده است. این مطلبی است که نه ما، بلکه خودش صریحاً در داستان اول کتاب «سایه روشن»، بازگو میکند:
«دو هزار سال بعد، اخلاق، عادات، احساسات و همهی وضع زندگی بشر، به کلی تغییر کرده بود. آنچه را که عقاید و مذاهب مختلف در دو هزار سال پیش به مردم وعده میداد، علوم به صورت عملی درآورده بود. احتیاج تشنگی، گرسنگی عشقورزی و احتیاجات دیگر زندگی برطرف شده بود؛ پیری، ناخوشی و زشتی، محکوم انسان شده بود. زندگی خانوادگی متروک و همهی مردم در ساختمانهای بزرگ چندین مرتبه، مثل کندوی زنبورعسل، زندگی میکردند؛ ولی تنها یک درد مانده بود؛ یک درد بیدوا، و آن خستگی و زدگی از زندگی بیمقصد و بیمعنی بود11».
اکنون جای این پرسش است که آیا هدایت، بالاخره برای «معمای معنی و هدف زندگی» پاسخ شایستهای مییابد و این «درد فلسفی»12 را درمان میکند یا نه؟
همانگونه که از بحثمان تا اینجا بر میآید، جواب این سؤال البته مثبت نیست.
صادق هدایت، در آثار مختلفش، زندگی را بیمعنی و مقصد تفسیر میکند. در این مورد، مثلاً از زبان «پروفسور راک» میگوید: «زندگی تاریک و بیمقصد، مردم را به Institue a Eduthanasie (انستیتو دو تانازی راهنمایی میکند، و خودکشی، یک موضوع عمومی شده؛ به طوریکه بیاغراق میشود گفت کسی به مرگ طبیعی نمیمیرد. پس نه علوم و نه عقاید گوناگون و نه فرضهای فلسفی نتوانسته از دردهای روحی بشر بکاهد13».
این که گفتهاند: «هدایت، خود زندگانی و هستی را نکوهش نمیکند، بلکه زندگانی ناجور و نابسامان زمان خودش را کوچک میداند و آن را در خور دلبستگی نمییابد14»، نکتهای است که بدان خواهیم رسید؛ اما همین جا خوب است متذکر شویم که «هدایت»، در داستان «س.گ.ل.ل» زندگیای را نفی و طرد میکند و بیمقصد میداند که در آن، همهی خواستهها و ایدهآلهایی را که زندگانی ناجور و نابسامان زمان خودش برآورده نکرده بود، به تحقق رسیده؛ «همهی قوای طبیعت بازیچه و دست نشاندهی آدمیزاد شده ... هرگونه آسایش از حیث خورد و خوراک و پوشاک و خانه و شهوت و گردش در دسترس همهی مردم است ... سرما، گرما، پیری، دیوانگی، ناخوشی، جنگ، کشتار، رقابت بین طبقات حتی جنایات و دزدی، همهی اینها را ترقی علم از بین برده ... جوانی ابدی، این آرزوی کهنه بشر، عملی شده، نواقص صورتها رفع میشود، سن، بیاندازه زیاد شده، زن و عشق، برای همه میسر است15 ...»
میبینیم در این داستان، چنین زندگانیای است که زیر سؤال رفته و «در خور دلبستگی» نیست و همچنان، از آدمی «مقصد و معنی» میطلبد؛ و دریغا که داستاننویس پرآوازهی ما نتوانسته برای آن، مضمون دلبستگی را بیابد و قهرمانانش (سوسن و تد، دو شخصیت اصلی داستان «س.گ.ل.ل»، همراه «پروفسور راک» و کرور کرور افراد آدمی) چون دلیلی که به آنها انگیزهی ادامه حیات دهد نمییابند، به خودکشی دست میزنند16.» این است که میگوییم: «هدایت» اگرچه از «زندگی زمانه»اش نالیده و آن را مبتذل و بیارزش دانسته، اما درد اصلی و ناله حقیقی او، از «خود زندگی و هستی» است! و این، نکتهای است که در آثار گونه گونش متجلی گردیده.
بار دیگر به این مطلب برگردیم که آیا نویسندهی «سگ ولگرد»، «زنده بگور»، ... توانسته از «تاریکی» به «نور» و از «نومیدی» به «امید» برسد؟ باید دقت کرد که نمیپرسیم: آیا آن صاحب قلم، «تلاش» برای این رسیدن میکند و «میخواهد» برسد یا نه، بلکه پرسش، ناظر به این منظور است که آیا وی بالاخره جام «امید» و «دلبستگی به اصل زندگی» را در حریم مقدس «نور» سر میکشد؟
اگر چنین باشد و اگر منتقد محترم، آقای «عبدالعلی دستغیب» بتواند این نکته را در آثار «هدایت» اثبات کند، بیتردید وی را در زمرهی پوچگرایان دانستن، خطایی آشکار است. اما و هزار اما، چنین نیست و بلکه حتی عکس آن را در داستانهای وی میبینیم. او در این نوشتهها فقط «میخواهد» و «میکوشد» که به «امید» و «هدف دلبستگی زای به اصل زندگی» برسد؛ اما افسوس که نمیرسد و همچنان در بنبست باقی میماند.
در داستان «بنبست» از مجموعهی «سگ ولگرد»، ابتدا «شریف» (شخصیت اصلی داستان) با یافتن دوستی بسیار عزیز به نام «محسن»، که حضورش «یک نوع حس پرستش زیبایی را در او تولید میکرد17» برای زندگی خود، معنا و مفهومی مییابد. اما یک روز که هوا گرفته و خفه و دریا منقلب است، «محسن» به قصد شنا وارد آب دریا میشود و در حینی که از ساحل دور میشود، شریف با تحیّر و استیصال تمام، غرق شدن او را میبیند. آنگاه در حالی که گیج و مبهوت و متوحش و بیاراده میگردد، حالت درونیاش چنین توصیف میشود:
«در این موقع، مرگ به نظر او بیاندازه آسان و طبیعی میآمد. زندگی به نظرش جز فریب مسخره آلودی بیش نبود18.»
پس از چندین سال که از زندگی بیهودهی او سپری میشود، ناگهان دوباره «نور»ی در زندگیاش میدرخشد و حیاتش معنایی به خود میگیرد. این «نور»، حضور «مجید»، پسر دوستش محسن است. این حادثهی غریب، باعث میشود که بار دیگر شریف «با زندگی آشتی کرده19» و برق امید در چشمهایش بدرخشد. اسفا که این «نور»، فقط پس از دو هفته رو به خاموشی میرود: در یک روز گرم تابستانی، «غلامرضا»، خادم پیر و لهیدهی او، هراسان، خبر هولناکی به وی میدهد:
«آقا ... آقای مجیدخان تو استخر خفه شده20...»
طعم تلخ مزهای در ذهن شریف میپیچد. با گامهای سنگین به خانه برگشته و نعش مجید را در ایوان میبیند و بعد، آنگاه که با نگاهی «وحشت زده و تهی» به استخر مینگرد، حالی این چنین دارد:
«یک مرتبه سرتاسر زندگیاش درین شهر، میز اداره، بساط فور، درخت بید، کبک دستآموز و تفریحاتش همه محدود و پست و مسخرهآمیز جلوه کرد21.»
بالاخره از خانه بیرون آمده، مانند یک سایهی سرگردان، در کوچههای خلوت و نمناک، بدون اینکه بداند به کجا روان است، میرود تا خود را گم کند.
در داستان معروف «سگ ولگرد»، «پات» یک سگ اسکاتلندی با چشمهایی که ته آنها یک روح انسانی دیده میشود، قهرمان داستان است. او دارای گذشتهای شیرین و رویایی است؛ با صاحبی و پسرش و زنش. او قبلاً در بچگی از پستان مادرش، شیر، آن مایع گرم مغذّی را میمکیده و زبان نرم محکم مادرش، تن او را میلیسیده و پاک میکرده است. در باغچه سبزی، چه بازیهایی که با برادرش میکرده! بعداً یک مرتبه مادر و برادرش را گم میکند و برای او، فقط صاحبش و پسر و زن او، با یک نوکر پیر باقی میماند. زن صاحبش گاهی برای او لقمهی مهر و محبت میگرفته. اما یک روز در فصل پاییز، هنگامی که با صاحبش و دو نفر دیگر به میدان «ورامین» میروند، «پات» که آن روز در خود شور و اضطراب جنسی سختی میدیده، ناگهان بوی سگ مادهای، مست و از خود، بیخودش میکند. بوکشان دنبال بو را گرفته، از راه آب، وارد باغی میشود. همین امر باعث میشود که صاحبش را گم کند. هر چه میگردد، به نتیجه نمیرسد. لاجرم، چون مفری نمییابد، در میدان، ماندگار میشود. دو زمستان را با سختی و خواری تمام، در آنجا که برایش «جهنم دره»ای است، سر میکند. اما یک روز عصر، جرقهی امیدی در زندگی تیره و تارش میدرخشد. گویا گذشتهی او، بهشت گمشدهاش، میخواهد تکرار شود و او نجات یابد! اتومبیلی با سر و صدا و گرد و خاک، وارد میدان «ورامین» میشود. مردی از اتومبیل پیاده شده، به طرف پات میرود و دستی بر سر حیوان میکشد؛ نه یک بار ، بلکه دو بار! بعد به مغازهای رفته، سفارش غذا میدهد. آنگاه آن مرد، نان را به ماست آغشته کرده، جلویش میاندازد. سپس مرد برخاسته، به طرف خرابهای که قبلاً صاحب پات هم تا آنجا رفته بود، میرود. پات، کنار سایهی دیوار انتظار او را میکشد. بعد، از راهی دیگر، به میدان بر میگردند. آن مرد، باز هم دستی بر سر پات میکشد و بعد از گردش مختصری دور میدان، سوار اتومبیلی شده، دور میشود. پات که جرأت نکرده بود بالا رود، بیدرنگ، با تمام قوا، دنبال اتومبیل، شروع به دویدن میکند. او به هیچوجه نمیخواهد آن مرد را از دست دهد، اما هر چه تلاش میکند، به اتومبیل نمیرسد. در حالی که ناتوان و شکسته شده، حس میکند اعضایش از ارادهی او خارج شده و قادر به کمترین حرکتی نیست:
«تمام کوشش او بیهوده بود، اصلاً نمیدانست چرا دویده، نمیدانست به کجا میرود. نه راه پس داشت و نه راه پیش22.»
لاشهی خود را به کنار جاده کشیده، در جوی کنار کشتزاری، شروع به جان کندن میکند؛ در حالی که کلاغهای گرسنه، قصد درآوردن دو چشم میشیاش را دارند.
در «مردی که نفسش را کشت»، از مجموعه داستان «سه قطره خون»، «میرزا حسینعلی»، معلم فارسی و تاریخ است، که قیافهای نجیب و باوقار دارد و آدمی با اطلاع و به قول مردم، «از دارالفنون فارغالتحصیل شده» میباشد. او چون از همان بچگی در خود، نوعی گرایش به تصوف دیده و آخوند سرخانهشان، «شیخ عبدالله»، او را تشویق به طی طریق اهل سیر و سلوک کرده و بعداً هم در سفری به کرمان، درویشی به او وعده میدهد (همچون وعدهای که قبلاً «شیخ عبدالله» هم به او داده بود) اگر ریاضت بکشد، به مدارج عالیه خواهد رسید، چند سال کنج انزوا گزیده و مجرد زیسته و در تلاش است مراتب کمال را با ریاضت و مشقت طی کند. در این میان، با «شیخ ابوالفضل»، معلم عربی مدرسهای که او هم در آنجا تدریس میکند، آشنا شده، گاه گاهی با او بر سر موضوع یا نکتهی مجهولی از کتب عرفانی، مباحثه میکند. پس از مدتی، برای اینکه در جریان سیر و سلوک دچار ظلمات نگشته و گمراه نگردد، شیخ ابوالفضل را «مرشد» خود انتخاب کرده، برای اینکه «جمعیت خاطر به هم رساند» و «از تفرقه به درآید»، مرید او میگردد.
شیخ ابوالفضل که مدعی بوده چند سال در عالم جذبه به سر برده، به او توصیهی «کشتن نفس»
میکند. میرزا حسنعلی هم با جد و جهدی تمام، همّ خویش را مصروف غلبه بر نفس کرده، از لذایذ دنیایی، روی بر میگرداند.
یک بار در حینی که برای غلبه بر پریشانی فکرهای خود و گرفتن دستور کلی خودسازی، به سوی خانهی شیخ میرود، میبیند مردی با حالت عصبانی و فریادکشان، مرادش را به هتک ناموس متهم میکند. با پریشانی، آهسته دور میشود؛ اما مگر میتواند خود را آرام کند! دوباره بر میگردد، و وقتی وارد اطاق میشود مرادش را میبیند که با حالتی ذکرگویان، دستمالی را که محتوی قدری نان خشک شده و یک پیاز است، در جلو دارد. پس از اندکی تعارف، ناگهان صدای داد و قال برخاسته و گربهای وسط اطاق میپرد که یک کبک پخته به دهن گرفته است. شیخ ابوالفضلِ پرهیزکار، دیوانهوار دنبال گربهای که غذای لذیذش را دزدیده میدود و او را میکشد.
این حادثه، پرده را از مقابل دیدگان میرزای فریب خورده برداشته، دنیا را بر سر او خراب میکند:
«میرزا حسینعلی، دردهای مافوق بشری حس کرده بود. ساعتهای نومیدی، ساعتهای خوشی، سرگردانی و بدبختی را میشناخت و دردهای فلسفی را که برای تودهی مردم وجود خارجی ندارد،میدانست. ولی حالا خودش را بیاندازه تنها و گمگشته حس میکرد. سرتاسر زندگی برایش مسخره و دروغ شده بود. با خودش میگفت: از حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ23!»
بالاخره، پس از پناه بردن به شراب و زن، در روز سومی که کاخ آرمانهای سی سال زندگیاش ویران گشته، در روزنامه مینویسند: «آقای میرزا حسینعلی، از معلمین جوان جدی، به علت نامعلومی انتحار کرده است24».
به خوبی مشهود است پایان داستانهای مورد بحث – که برای نمونه نقل شد – و نیز پایان بیشتر داستانهای دیگر «هدایت»، دردناک و یأسانگیز است. به بیان دیگر، آنچه در این نوشتهها منعکس است، عدم دستیابی به پرتو فرحبخش «امید و نجات از تنگنا» میباشد. البته قابل انکار نیست که این آثار، نشانی (یا جلوهای) از «خواست» و «سعی» خالقِ خود، مبنی بر دستیابی به طریق فلاح و گسستن حصار یأس و بیتکیه گاهی و ظلمت در خود دارند، اما این «خواست»، معمولاً به صورت یک خواسته و آرزوی محقق نشده باقی مانده، این «سعی»، به غایت مطلوب نمیرسد. اگر هم در زندگیِ آدمهای داستانهای او، برق امید یا شرارهی عشقی میدرخشد، «خیلی زود ناپدید میشود25».
بر همین مبناست که میبینیم صادق هدایت، در جاهای مختلفی از کارهای قلمی خود، بر همان ظلمت و بیتکیه گاهی اشاره کرده، مأیوسانه به «نفی زندگی» میپردازد. مثلاً در «سه قطره خون»، از زبان «خشتون» (شخصیت اصلی داستان «گجسته دژ») میگوید: «زندگی یک زندان است؛ زندانهای گوناگون. ولی بعضیها به دیوار زندان صورت میکشند و با آن خودشان را سرگرم میکنند، بعضیها میخواهند فرار بکنند، دستشان را بیهوده زخم میکنند، و بعضیها هم ماتم میگیرند. ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم؛ همیشه باید خودمان را گول بزنیم. ولی وقتی میآید که، آدم از گول زدن خودش هم خسته میشود26 ...»
یا در «زنده بگور»، از زبان یک به اصطلاح زنده بگور میگوید: «باید بروم. بیهوده است؛ زندگیام وازده شده؛ بیخود، بیمصرف. باید هر چه زودتر کلک را کند و رفت. این دفعه شوخی نیست. هر چه فکر میکنم هیچ چیز مرا به زندگی وابستگی نمیدهد؛ هیچ چیز و هیچکس27 ...»
و باز از قول او میافزاید: «من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم. دنیا، مردم، همهش به چشمم یک بازیچه، یک ننگ، یک چیز پوچ و بیمعنی است28.»
همچنین در داستان «آفرینگان» از مجموعهی «سایه روشن» - که تصویری است از دنیای پس از مرگ؛ دنیایی که نه ارواح زندهی مردگان، بلکه سایههای سفید شبیه به آدمیِ مردگان، در آن، همچون زندگی روی زمین با هم اختلاف عقیده دارند، و کلنجار میروند و ساختههای ذهنی زمینی خویش را نقش بر آب میبینند. چیز جالبتر اینکه در این دنیا، همانند زندگی روی زمین، هر کس خود را به چیزی دلخوش کرده و «گول میزند29»:
سایهی «نازپری» به سایهی دختری به نام «زربانو» میگوید:
«... مگر روی زمین چه امید و انتظاری داشتیم؟ فقط با یک مشت افسانه، خودمان را گول
میزدیم. 30»
و نیز در «ترانههای خیام»، هدایت با شاعر و متفکر محبوبش دم میگیرد:
ای بیخبران شکل مجسم هیچ است خوش باش که درنشیمن کون و فساد | وین طارم نه سپهرا رقم هیچ است وابستهی یک دمیم و آن هم هیچ است |
نباید پنداشت این «هیچ گرایی» به منزله هیچ و پوچ شمردن «زندگی زمانه»، با همهی بیدادها و مصابیش است. چنین نیست. «خیام»، «زندگی» راحت در شکل ایدهآلش را نیز نفی میکند. دلیل آن، این رباعی است:
دنیا به مراد رانده گیر، آخر چه؟ گیرم که به کام دل بماندی صد سال | وین نامهی عمر، خوانده گیر، آخر چه؟ صد سال دگر بمانده گیر، آخر چه؟ |
پر واضح است که «هدایت»، به مضمون رباعیات مذکور اعتقادی تام داشته. شاهد واضحش هم این که، پس از ذکر آراء فکری – فلسفی «خیام»، صریحاً چنین اظهار نظر میکند:
«آنچه که اجمالاً اشاره شد، نشان میدهد که نفوذ فکر، آهنگ دلفریب، نظر موشکاف، وسعت قریحه، زیبایی بیان، صحت منطق، سرشاری تشبیهات سادهی بیحشو و زاید و مخصوصاً فلسفه و طرز فکر خیام، که به آهنگهای گوناگون و با روح هر کس حرف میزند، در میان فلاسفه و شعرای خیلی کمیاب، مقام ارجمند و جداگانهای برای او احراز میکند31.»
درست به همین دلیل که «خود زندگانی»، بیهوده و هیچ است هدایت، در آثار مختلفش، از جمله مقالهی «مرگ»، که در کتاب «پروین دختر ساسان» چاپ شده، ستایشگر چیزی که به قول بسیاری از آدمیان، «دشمن زندگی» است، میشود:
«اگر مرگ نبود، همه آرزویش را میکردند؛ فریادهای ناامیدی به آسمان بلند میشد؛ به طبیعت نفرین میفرستادند. اگر زندگانی سپری نمیشد، چقدر تلخ و ترسناک بود32.»
خلاصه، میبینیم صادق هدایت، چه در داستانهایش (از زبان شخصیتهای داستان – که در واقع زبان حال خود اوست33 و ما چند مورد را نمونهوار ذکر کردیم) و چه در مقالات خود، «زندگانی» را تهی و عبث دانسته، علیرغم «خواست» و «تلاش» خویش برای رسیدن به ساحل نجات و اقلیم «امید و معنی»، به این وادی نمیرسد؛ و همین جاست که مهم و بسیار قابل تأمل است. پس، حال که هدایت به آن وادی نرسیده، به چه دلیل باید وی را مبرّی از «پوچگرایی» دانست. وقتی او در نوشتههای خود، به گونههای مختلف، «یأس فلسفی» را مطرح ساخته، برای نجات از آن نه تنها راه حلی ارائه نمیدهد بلکه حتی خود بر آن تصریح کرده و همصدا با «خیام» اعلام میدارد:
دنیا دیدی و هر چه دیدی هیچ است سرتاسر آفاق دویدی هیچ است | و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است |
چگونه میتوان نگرش او را به حیات، «منفی» نخواند؟
در این ارتباط، منتقد محترم آثار هدایت، نوشته است:
«البته گروهی از پژوهندگان که این نگرش را منفی خواندهاند دوست دارند هدایت به شیوهی اخلاقنویسان خیالپرداز، نسخهای برای درمان بنبستها و تیرهروزیها به دست دهد، یا آدمهای داستانی خود را با «پایانی خوش» روبهرو کند. ولی اگر هدایت چنین کاری میکرد و چنین نسخهای میداد، جز آنکه به احساس و اندیشهی خود خیانت کرده بود، بر واقعیت نیز سرپوش میگذاشت. زیرا «بوف کور» و «زنده به گور» را در دورهای نوشت که هیچ برق روشنی در افق دیده نمیشد، و تاریکی، همهی منظره را مالامال کرده بود34.»
این سخن، بیان دیگری است از همان مطلبی که قبلاً از آقای «دستغیب» ذکر شد:
«هدایت، خود زندگانی و هستی را نکوهش نمیکند بلکه زندگانی ناجور و نابسامان زمان خودش را کوچک میداند و آن را در خور دلبستگی نمییابد35.»
گمان ما این است که توضیحات داده شده، به خوبی نشان میدهد که این سخن درست نیست. آری؛ اگر وی فقط تصویرگر دنیای زمان خویش میبود و آنگاه به نفی آن میپرداخت، میتوانستیم با کلام مزبور موافق باشیم و بگوییم آن نویسندهی معروف چون نمیخواست بر واقعیت زشت زمان خویش، که در آن شادی و سروری حقیقی نبوده، سرپوش گذارد، بنابراین «شاعر دردها و سوگنامههای زندگانی36» شد؛ اما با ذکر مواضعی از نوشتههای ایشان، بالاخص داستان «س. گ. ل. ل» و اشعاری از «خیام»، روشن شد که اساساً درد و نالهی نویسندهی مورد نظر، از «هر نوع زندگی» است؛ و به این اعتبار است که نگرش او را منفی میخوانیم.
از همهی این بحثها هم که بگذریم، اصلاً قضیهی خودکشی هدایت، مگر شاهد آشکاری بر به «پوچی» رسیدن وی نیست؟ مگر او به مرحلهی «دلمردگی» نرسیده بود؟؛ چنانکه وقتی در ترجمهی LAMORT DANS DAME (از سارتر) به دوستش میگوید: معنی آن، میشود «دلمردگی». و دوستش به شوخی، خطاب به او میگوید: وصف الحال است. و هدایت جواب میدهد: خیلی ... !
در این رابطه، در کتاب «نقد آثار صادق هدایت» آمده: «هدایت نویسندهای بود تنها و منزوی. ولی جوشش زندگانی، گاه در او نیرومند بود، و او میکوشید به یاری هنرش، بر اهریمن مرگ و بدی و تاریکی چیره شود. خودکشی او در لحظهای روی داد که دیگر باور خود را به دوام این نبرد، از دست داده بود؛ یعنی دیگر نمیتوانست با این مشکل دست و پنجه نرم کند37 .»
میپرسیم: از دست دادن باور به دوام نبرد با اهریمن بدی، آیا به معنی از دست دادن ایمان به امکان زندگی نیست؟؛ و از نظر ایشان، از کف دادن چنین ایمانی، چه معنی معقول دیگری جز «پوچ بودن اصل هستی و حیات» دارد؟ آری، خودکشی نویسنده «بوف کور»، «حاجیآقا» و ...، دقیقاً به معنی بیایمان بودن به «امید و پیروزی بر پلشتیها» ست؛ و این، خود، علیرغم سخن «آدامف» که گفته: زندگی خیلی مشکل است»، به این معناست که زندگی «غیرممکن» است. چنین تلقی یأسآمیزی از زندگی. که نه فقط در کتاب و شعار تجلی کرده، بلکه در عمل نیز بر آن صحه گذاشته شده باشد، البته میتواند برای دیگران، بالاخص نسل جوان، گمراه کننده و بدآموز باشد38.
علل پوچگرایی
یکی از مسائل عمدهای که در مورد «پوچگرایی» هدایت قابل بررسی است، مسئلهی عواملی است که این نویسنده را به سوی اعتقاد به تهی بودن هستی سوق داده است. تاکنون بحثهای متعددی در مورد انگیزهها و ریشههای این امر صورت گرفته. لذا، لازم است ما هم در این رابطه، اندکی تأمل کنیم.
به راستی، چرا هدایت، ایمان خود را به نبرد با ظلمت از دست داد و معتقد گردید که برای او، زندگی غیرممکن است؟ چرا به «ناامیدی کامل» رسید و خود را در خلأ احساس کرد؟ چرا نسبت به «هر نوع زندگی»، احساس دلزدگی کرد؟ خلاصه، چرا به پوچی رسید؟
در این مورد، نظرها و پاسخهای مختلفی ارائه شده: محققی نوشته است «اگر هدایت خود را کشت برای آن بود که مقصد و حیات خود را از دست رفته دید و این از دست رفتن، بر اثر یأس عمیق و کاهش قوای جسمی و روحی پدید آمد. یکی از آشنایان او در پاریس نقل میکرد که چندی پیش از مرگش گفته بود: خیال نوشتن قصهای دارم و آن سرگذشت عنکبوتی است که پیر و درمانده شده و دیگر حتی بزاق هم ندارد که با آن، گرد خود تار تند و از حملهی مهاجمانش در امان بماند. عنکبوت پیر، خود او بود. دیگر شیرهی حیاتیاش پایان گرفته بود؛ زیرا بیش از این سرِ نوشتن نداشت. نوشتن تنها نیرویی بود که او را زنده نگاه میداشت. تردیدی نیست که هدایت تصمیم به خودکشی نگرفت، مگر زمانی که برایش مسلم شد که دیگر نیرو یا شوق نوشتن ندارد. مدتها با این واقعیت مهلک نبرد میکرد. سفرش به اروپا، آخرین کوشش بود برای آنکه بلکه بتواند شعلهی زندگی را از نو در خود بیفروزد؛ باز با قلم پیوند کند. اروپا نیز نه تنها کششی برای او نیافت، بلکه سرخوردگی آورد. آخرین تکاپویش با شکست روبرو شد. راه دیگری جز مرگ نبود. هدایت مرگ را برنگزید مگر برای عشقی که به زندگی داشت. لیکن عشق او به زندگی زیبا و پاکیزه بود، نه زندگیای که با خواری و آلودگی و نکبت همراه باشد. فراق چنین زندگیای بود که نوشتههای او را بارور کرد، و امید بریدن از این زندگی، او را به کام مرگ راند39.»
به گمان ما، این مطالب، در عین درستی، دارای ابهامی اساسی است. شکی نیست که از دسته رفته دیدن مقصد، بر اثر یأس عمیق و کاهش قوای جسمی و روحیِ آن نویسنده بوده، اما سؤال عمیقتر این است که علت این «یأس عمیق و کاهش قوای جسمی و روحی» چیست؟ چه عامل یا عواملی سبب گردیده که هدایت به یأس عمیق برسد؟ این سخن که نویسندهی «بوف کور» به علت امید بریدن از زندگی زیبا و پاکیزه (زندگیای که در آن، جایی برای خواری و آلودگی و نکبت نباشد) خود را به کام مرگ راند، البته کلامی حق است، اما همچنان، این پرسش مطرح است که او، به چه علت یا عللی، اساساً از زندگی (حتی اگر آن زندگی زیبا و پاکیزه باشد) قطع امید کرده است؟ متأسفانه، در نوشتهی مورد بحث، این امر مسکوت گذاشته شده و به سؤال مطروحه، حتی به اجمال نیز پرداخته نشده است.
ممکن است کسی در پاسخ سؤال مورد نظر ما بگوید: اینکه روشن است چرا فردی به پوچی
میرسد. وقتی یک نفر از نظر طبقاتی در موضعی زوال یابندهتر قرار گیرد؛ یعنی متعلق به طبقهای باشد که عمرش در حال سر رسیدن است، در این صورت، چون دوران خود و طبقهاش را در حال پایان گرفتن میبیند، دچار یأسی عمیق گشته، به تبع بیتکیه گاه بودن خود، جهان و زندگی را بیتکیه گاه و پوچ میداند40. ایضاً، هدایت نیز چون از نظر طبقاتی پایگاهی اینچنین داشته، در داستانها و سایر کارهای قلمیاش، مبیّن و مروّج چنین بینشی شده و حتی با خودکشیاش، صادقانه به مقتضای این نگرش عمل کرده است.
در بررسی این نظر، باید گفت: اولاً طرح چنین مطلبی با این کلیت، در مورد هدایت، منصفانه نیست. نمیتوان پذیرفت که آن داستاننویس پرآوازه، از نظر طبقاتی، منعکس کنندهی طرز تلقی اشرافیّت در حال افول بوده است. با مطالعهی زندگی وی میتوان دریافت که او در عین حال که بقایایی از زندگی اشرافی دوران کودکی و تا حدی جوانی خود را در خویش داشته41، اما در عین حال منزجر از اشرافیت و ظلم طبقهی «از ما بهتران» بوده است. این، نکتهی واضحی است که با اندکی دقت در آثار او، مکشوف میگردد. آن آشنایی وسیع این نویسنده با فرهنگ تودهی مردم42و زوایای زندگی شخصی و روحی طبقهی محروم، که در جای جای نوشتههایش جلوهگر شده، و از همه مهمتر، اعلام انزجارش از ابتذالی که رجالهها در آن غوطهورند، خود گواه صادقی است از پیوند وی با محرومین و تعلق خاطر نداشتن او به اشراف و منتظر الوکالهها و منتظر الوزارهها. پس چگونه میتوان چنین فردی را سخنگوی اشرافیت زاهق دانست و پوچگراییاش را تجلی به پوچی رسیدن طبقهی «سیر و پرخوردهها» قلمداد کرد؟
ثانیاً، نکته مهمتر این است که به نظر ما، اساساً نمیتوان با توسل به «طلوع و افول طبقات اقتصادی جامعه»، راه حلی منطقی برای معمای حیات (و پوچ بودن یا نبودن آن) یافت. توضیح اینکه، وقتی کسی میگوید افراد وابسته به طبقهی در حال زوال و اضمحلال، به تهی بودن جهان معتقد میشوند، معنای مقابلش این میشود که وابستگان به طبقهی در حال رشد و جوشش، چنین نیستند.
ما فعلاً در این مورد بحثی نداریم که آیا واقعاً چنین است و هر کسی از اعضای طبقهی مفروض، زندگی را با معنی میداند یا نه. آنچه که در اینجا مورد تأمل است این است که آیا صِرف مساعد بودن اوضاع اقتصادی و اجتماعی برای کسی، میتواند محملی منطقی برای نفی عبثگرایی او باشد؟ آیا همین که وضع طبقاتی فردی، در روند تکاملی حرکت جامعه، افق روشنی داشته باشد، منطقاً هم میتواند به تبع آن نظام، هستی را روشن و مثبت و بامعنی خواند؟
در این مورد، در مقالهای چنین نوشته شده است: «برخی متفکران ما مانند خیام و حافظ، کیش روند و خوشباشی را اندرز میدهند و آن را محتوای شایستهی یک زندگی گذرا و پوچ میدانند ... آنها به واقع در برابر یک «چرا»ی بزرگ قرار داشتند و آن اینکه، هدف از هستی انسانی چیست؟
خیام میگفت:
ترکیب پیالهای که در هم پیوست چندین سروپای نازنین و کف دست | بشکستن آن روا نمیدارد دست از مهر که پیوست؟ به کین که شکست؟ |
ولی درک علمی محتوای زندگی، غیر از این است. بشر، دنبالهی تکامل ماده است و هر فرد انسان، هر اندازه هم که زندگیاش حقیر بنماید، در این تکامل انسانی، سهمی دارد و با آن سهم، زندگیاش در «کارگه کون و مکان»، معنایی و ضرورتی منطقی مییابد، و عبث نیست. نباید آن را در شعلهی سرد شراب سوزاند و در زهر جانسوز یأس و تسلیم حل کرد. باید آن را در کار و پیکار و آفرینش، در کمک به سیالهی تکامل، در کمک به خلاقیت ابدی ماده، مصرف نمود ... اگر محتوای زندگی انسانی را اندیشیدن، کوشیدن و رزمیدن در سمت تکامل عمومی تاریخ بشری بشمریم، نه تنها سخنی درست
گفتهایم، بلکه کاری بسزا کردهایم. در این جا، آرام آرام به نوعی جاودانی بودن، به نوعی پیروزی بر مرگ دست مییابیم؛ زیرا اگر درست است که من نوایی از تندر تاریخ، برگی از ریشهاش، قطرهای از اقیانوسش، پرتویی از خورشیدش هستم، پس هستی من، رنج من، تلاش من «عبث» نیست. عملی است در مسیر تاریخ؛ گامی است در جادهی بیانجام تکامل43.»
این گونه پاسخ دادن به مشکل و چرای بزرگ اندیشمندان برجستهی تاریخ، در حکم گره زدن بر باد است و خشت زدن بر دریا. آنچه در این مسئلهی حساس، مورد توجه ذهن اندیشمندان است و در طول تاریخ به عنوان یک «چرا»ی بزرگ مطرح بوده، این است که «چرا من که به عنوان فردی از افراد آدمی، بالاخره با مرگ روبهرو میشوم و بر مبنای تفسیر مادی از وجود، پس از مرگ هیچ چیز برایم فایدهای ندارد، باید زندگی را بامعنی و هدفدار بدانم؟ حال که مرا از مرگ گریزی نیست، اگر جهان پس از مرگی نباشد، چرا جهان را سراسر تهی و بازی نباید تلقی کرد؟ وقتی من نابود میشوم، چرا نباید با «ناصرخسرو» همدم گردم که:
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازیستی گرنه این روز دراز دهر را فرداستی
حال اگر کسی همچون نویسندهی مقالهی مزبور، در پاسخ بگوید: «درست است که توی فرد، نابود و معدوم میگردی، اما تو با زندگی و نبردت، چون میتوانی در جریان رهایی انسان و تکامل جامعه و در نتیجه، در تکامل آفرینش سهمی داشته و نقشی مثبت ایفا کنی، پس آفرینش و زندگی، بازی و غیرمنطقی نیست»، آیا واقعاً به کُنهِ سؤال پی برده و پاسخ لازم را داده است؟
سؤال بر این نکته مبتنی است که وقتی منِ فرد نابود میشوم و حساب و کتابی هم در مرحلهی پس از مرگ در کار نیست، به چه دلیل باید در جریان تکامل، نقشی مثبت و تسریع کننده ایفا کنم؟ این تکامل چه سودی برای من معدوم شده دارد؟ پاسخ مذکور، صرفاً شعر پر احساس زیبایی است، اما کو آن دلیل منطقی که اثبات کند پس از مرگ، این کاروان بزرگ تکامل، به من هم فایدهای میرساند44 ؟ اتفاقاً این نکته، در همان مقاله، مورد تأیید قرار گرفته که، مردن و از بین رفتن فرد، در عین حال که باعث تبادل ابدی مواد و پیدایش نظامی جدیدتر و کاملتر در عالم هستی میگردد، برای خود فرد، هیچ دردی را دوا نمیکند:
«چنانکه گفتیم، این دوران و تبادل ابدی مواد، این رستاخیز جاوید، برای شخصیت معینی که نابود شده است، دردی را چاره نمیکند؛ ولی نوعی از بقاء واقعی، نه پنداری و تناسخی را، در بقاء ماده با شعور، در بقاء تحرک و پیوند ماده با شعور، در نظر مجسم میکند45.»
و این، درست همان چیزی است که محور پرسش است: وقتی منِ فرد نابود میشوم و دَوَران و تبادل مواد و جریان تکامل، برای من هیچ دردی را دوا نمیکند، به چه دلیل یا دلایل منطقی، زندگی را بازی و بیهدف ندانسته، حیات خویش را وقف تسریع تکامل کنم46؟
به گمان ما، برای شناخت دقیق علت یا علل نفی زندگی و «عبث گراییِ» هدایت، بهتر است در یادگارهای قلمی وی، تأمل بیشتر کرده، به کاوشی نسبتاً عمیق بپردازیم. در این مورد، برای شروع، مناسبتر است در «بوف کور» به جستجو مشغول گردیم.
علت «غرق شدن در تاریکیها» در «بوف کور»
چنانکه میدانیم، «بوف کور» مشهورترین اثر «صادق هدایت» است. بسیاری، این کتاب را شاهکار او دانستهاند، هر یک از زاویهای خاص، بحثهای متعددی راجع به آن پیش کشیدهاند.
در «بوف کور»، که به طور کلی منقسم بر دو بخش است، یکی از محورهای بنیادین کتاب که در بخش دوم آن طرح گردیده، مسئلهی «عشق جنسی» راوی قضایاست به همسر خود (همان که راوی، او را «لکاته» میخواند). راوی «بوف کور»، همسری داشته که دختر عمهی او بوده و از کوچکی با هم بزرگ شده و از یک پستان (پستان زنی که در کتاب، «دایه» یا «ننجون» نامیده میشود) شیر خوردهاند. این دختر عمه، شخص فاسقی بوده (که حتی باکره بودنش هم بر به اصطلاح شوهرش روشن نشده)، و با افراد مختلفی رابطه نامشروع داشته؛ اما با این وصف، نسبت به راوی –شوهرش – تمکین نمیکرده و حاضر به انجام وظایف زناشویی خویش در قبال وی، نبوده است. حال آنکه راوی، از این نظر، به شدت نسبت به او احساس نیاز میکرده است. (به خاطر بیپردگی کتاب، از ذکر عین متن قصه در این موارد، معذوریم. اما خوانندگان میتوانند به کتاب مراجعه کنند.)
جالبتر اینکه خودِ راوی اعتراف میکند که چون به عمهاش عشق داشته، در نتیجه، دختر او را
میخواسته است:
«من او را گرفتم، چون شبیه مادرش بود47.»
و صریحاً میگوید: «علاقه و عشقی، از بچگی به مادرش داشتم48».
اما باز اذعان میکند که این عشق و علاقه به مادر همسرش، ناشی از علاقهای ریشهدارتر است:
«مادر او [لکاته] بود که مثل مادرم دوستش داشتم و برای همین علاقه بود که دخترش را به زنی گرفتم49.»
شاید پرسیده شود این عشق و علاقهها از چه زمانی در راوی پیدا شده است؟
«در بچگی یک روز سیزده بدر یادم افتاد که همین جا آمده بودم. مادر زنم و آن لکاته، با هم بودند. ما چقدر آن روز پشت همین درختهای سرو، دنبال یکدیگر دویدیم و بازی کردیم. بعد یک دسته از بچههای دیگر، به ما ملحق شدند که درست یادم نیست. سرمامک بازی میکردیم. یک مرتبه که من دنبال همین لکاته رفتم، نزدیک همان نهر سورن بود، پای او لغزید و در نهر افتاد. او را بیرون آوردند، بردند پشت درخت سرو رختش را عوض بکنند من هم دنبالش رفتم ... او لبخند میزد و انگشت سبابهی دست چپش را میجوید. بعد یک رودوشی سفید بتنش پیچیدند و لباس سیاه ابریشمی او را که از تاروپود نازک بافته شده بود جلو آفتاب پهن کردند.50»
از این مطلب به دست میآید که علاقه و گرایش جنسی به لکاته، از همان دوران کودکی در راوی وجود داشته است. مثلاً در مورد زمان عشق به مادر لکاته هم، خواندیم: «علاقه و عشقی از بچگی به مادرش داشتم51.»
به همین جهت است که عناصری از دوران کودکی راوی – که همان «بوف کور» است – در رؤیاها و تخیلات (یا واقعیات؟) سالهای بعد، تجلی میکند. اولین رؤیا از دو رؤیای طرح شده – که از هر واقعیتی برای راوی واقعیترند و او چنان قضایای مربوطه را نقل کرده که خواننده به شک میافتد اینها حوادثی پنداری است یا اصیل و واقعی! – در روز سیزدهم نوروز پدیدار میشود؛ همانند همان روز سیزده نوروزی که در زمان کودکی با دختر عمهاش کنار نهر سورن سرمامک بازی میکرده. لباس دختر اثیری (دختری که در رؤیا جلوهگر شده) سیاه رنگ است؛ درست همانند همان لباسی که لکاته در سیزده نوروز به تن داشته. دختر اثیری کنار نهری قرار داشته؛ قضیهی بازی دوران کودکی نیز کنار نهری بوده است، نهر سورن. کنار نهر، درخت سرو بوده؛ به سان درخت سروی که در رؤیا هویدا شده است. دختر اثیری وقتی میخواهد از روی نهر بپرد نمیتواند؛ لکاتهی کودک نیز نمیتواند (و لذا در نهر میافتد). در رؤیا (یا واقعیت؟) دوم، همان دختر اثیری وقتی در مقابل «بوف کور» بر تختخواب دراز میکشد، شروع به جویدن ناخن انگشت سبابهی دست چپش میکند؛ درست همانند حالت بچگی لکاته: «زنم از توی ننو عادت داشته همیشه ناخن دست چپش را میجویده52.»
این مشترکات میان واقعیتهای زمان بچگی و تخیّلات سالهای بعد، بیانگر ریشهدار بودن عشق جنسی سالهای جوانی در مرحلهی کودکی است.
به موازات این تعلق خاطرها و عشقها، نفرت هم دیده میشود؛ نفرت از پدرزن («لبهایش شبیه لبهای پدرش بود. اما آنچه که نزد پدرش مرا متنفر میکرد برعکس در او برای من جذبه و کشندگی داشت53.»)
نفرت از پیرمرد خنزر پنزری، نفرت از پیرمرد نعشکش، و اساسیتر از اینها، نفرت از پدر (یا عمو؟). توضیح اینکه پدر (یا عموی) راوی با پدر زنش شباهتهایی دارد54: هر دو پیرمردند، هر دو قوزیاند، هر دو شال گردن بستهاند، هر دو خندهی چند شناکی میکنند که موی بر تن آدمی راست میشود.
همچنین، پدر «بوف کور» به پیرمرد خنزرپنزری شبیه است55: هر دو پیرمردند، قوز دارند، شال گردن بستهاند، عبا بدوشند، با یخهای باز که سینهی پشمآلودشان را آشکار کرده. پلکهایشان واسوخته است. و بالاخره، هر دو لب شکریاند. همچنین پیرمرد نعشکش گورکن نیز با پدر راوی یا «بوف کور»، شباهتهایی دارد56: هر دو پیرمردند و آن هم پیرمردهایی قوزی؛ هر دو شال گردن بستهاند، و هر دو خندههای ترسناکی میکنند که موی بر تن آدمی راست میشود.
از این مطالب، حداقل نتیجهای که میتوان گرفت این است که چون راوی از پیرمرد خنزر پنزری57 (شخصیتی که یکی از فاسقهای لکاته است) و پیرمرد نعش کش58 و پدرزن خود متنفر است و اینها همه شبیه پدر (یا عموی) او هستند، بنابراین وی در واقع از پدر خود منزجر است؛ انزجاری که نسبت به شخصیتهای دیگر نمود پیدا میکند.
علیرغم آن همه عشقها و این همه نفرتها، «بوف کور» فردی است ناکام. او نیازی جنسی داشته و چنان که قبلاً در مورد عشق جنسیاش به لکاته نقل کردیم، او را میخواسته، به طوری که همهی آرزویش از این مقوله، و حتی مردن در این راه، جزو آرزویش بوده است59.
اما زن او، حاضر به تمکین نبوده و کمترین محلی به او نمیگذاشته است. در نتیجه، مرد، در این راه، تن به هر خفتی میدهد. با این وجود، در نهایت، به نتیجه نمیرسد و لکاته، اتاقش را از او جدا میکند60.
چنانکه از قسمت اخیر به دست میآید، این ناکامی، کل عمر «بوف کور» را در بر گرفته و از این جهت، از دردی که سراسر زندگیاش را پر کرده، اینچنین مینالد:
«زندگی من همهاش یک فصل و یک حالت داشته. مثل این است که در یک منطقهی سردسیر و در تاریکی جاودانی گذشته است؛ در صورتی که ... تنم همیشه یک شعله میسوزد و مرا مثل شمع آب میکند61.»
به واسطهی همین عدم ارضای عشق جنسی، همهی هدف زندگی «بوف کور» محصور در «کامیابی جنسی» میشود. همان گونه که پیشتر نقل شد، او یک شب با زن خود بودن را نتیجه عالی وجود و زندگی خویش میداند؛ طوری که اگر به این آرزوی خود برسد، به «آرامش» خواهد رسید. این نیاز به حدی شدید است که حتی با پیراهن چرک همسر نیز میتواند بمقدار زیادی تسکین یابد62.
به هر حال، ناکامی و شکست جنسی و به هدف نرسیدن، سبب بیماری روحی و جسمی راوی
میشود:
«بالاخره من از کار و جنبش افتادم و خانهنشین شدم63.»
چند جملهی بعد، بیشتر توضیح میدهد:
«روز به روز تراشیده شدم. خودم را که در آینه نگاه میکردم، گونههایم سرخ و رنگ گوشت جلو دکان قصابی شده بود؛ تنم پر حرارت و چشمهایم حالت خمار و غمانگیزی به خود گرفته بود64.»
این وضعیت آمیخته با وسواسها و ترسها و حالات روحی عجیبی است:
«درین رختخواب نمناکی که بوی عرق گرفته بود وقتی که پلکهای چشمم سنگین میشد و
میخواستم خودم را تسلیم نیستی و شب جاودانی بکنم، همهی یادبودهای گمشده و ترسهای فراموش شدهام، از سر، جان میگرفت: ترس اینکه پرهای متکا تیغهی خنجر شود؛ دگمهی سترهام بیاندازه بزرگ یا اندازهی سنگ آسیا بشود؛ ترس اینکه تکه نان لواشی که به زمین میافتد مثل شیشه بشکند؛ دلواپسی اینکه اگر خوابم ببرد روغن پیه سوز به زمین بریزد و شهر آتش بگیرد؛ وسواس اینکه پاهای سگ جلو دکان قصابی مثل سم اسب صدا بدهد؛ دلهرهی این که پیرمرد خنزرپنزری جلو بساطش به خنده بیفتد، آن قدر بخندد که جلو صدای خودش را نتواند بگیرد65 ...»
او موجودی «ذلیل» و بیمقدار میشود؛ فردی که با خواری، کامیابی جنسی را از زن فاسقش گدایی میکند و در این راه تن به حقیرانهترین و خفتبارترین کارها میدهد66.
در چنین وضعیت بحرانی است که راوی نسبت به دیگران – آنهایی که به عکس وی، دچار کامیابی جنسیاند و از این جهت کمبودی ندارند؛ آنهایی که به فراخور دنیا آفریده شدهاند و با چشم و دل گرسنگی، از زورمندان زمین و آسمان گدایی میکنند؛ یعنی «رجاله»ها – احساس بیگانگی و حتی انزجار میکند. راوی که در اثر بیماریهای روحی و جسمی خود، واقعاً یک «بوف کور» شده است، برای جبران شکست جنسی خود به «رؤیا» پناه میبرد. در عالم خیال، دختری اثیری67 در مقابل دیدگانش ظاهر میگردد. فرشتهای به اصطلاح آسمانی، که حرارت عشقی شدید را در او ایجاد میکند:
«او همان حرارت عشقی مهرگیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو، [...]، و ساق پاهایش پایین میرفت، مثل این بود که [...] جفتش بیرون کشیده باشند68.»
در واقع، این دختر، تحقق رؤیایی یک آرزوی ناکام است؛ آرزوی تصاحب لکاته69.
اما اینها با واقعیت تلخ فاصله دارد70. در عالم واقع، روایت کننده مردهای است متحرک. خودش
میگوید:
«چیزی که وحشتناک بود، حس میکردم که نه زندهی زنده هستم و نه مردهی مرده؛ فقط یک مردهی متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زندهها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده میکردم71.»
وی راه رستگاری، در مقابل خود نمیبیند و غرق در تاریکیهاست72.
چنانکه از مطالب ذکر شده بر میآید، علت به بنبست رسیدن و غرق شدن در تاریکیها برای راوی «بوف کور»، چیزی جر ناکامی و محرومیت جنسی نیست. ریشهی همهی وازدگیها، بیماریها، تنفرها و بیگانگی نسبت به دیگران، همان عدم ارضای عشق جنسی است73.
نکتهای که مطرح شد به اشکال مختلف در سایر کتب «هدایت» نیز به چشم میخورد. به عنوان مثال، در همان داستان «سگ ولگرد» که قبلاً مورد اشاره قرار گرفت، ریشهی همه بدبختهای «پات»، به مسئلهی «شهوت و نیاز جنسی» او بر میگردد:
«مست شدن پات باعث بدبختی او شد، چون صاحبش نمیگذاشت که پات از خانه بیرون برود و بدنبال سگهای ماده بیفتد74.»
یا در داستان «تخت ابونصر» (در همان مجموعهی «سگ ولگرد»)، علت این که «سیمویه» (مرزبان «برم دلک، شاهپسند و کاخ سپید» در زمان ساسانیان) از کار و فرمانروایی خود دست کشیده و به همسرش «گوراندخت» دختر «وند سپ مغ» توهین و تحقیر روا داشته و بالاخره باعث تحریک حسادت وی گشته است و «گورانداخت» در شب عروسی «سیمویه» با «خورشید» (دختری روسپی) اکسیر جادوگر را در جام شراب ریخته، به شوهرش میخوراند، و او را در حالت موتِ کاذب (بوشاسپ) میاندازد؛ موتی که حدود چهارده قرن او را با یک امید موهوم زنده نگاه میدارد، همه و همه، در اصل بر میگردد به این که «سیمویه از راه هوسرانی و نه از راه انجام مقاصد دینی، با زن جادویی مشورت کرد و پس از به کار بردن داروهایی، به دختر پستی از روسپیان دل باخت75.»
همچنین در داستان «گرداب» (از مجموعهی «سه قطره خون»)، ریشهی خودکشی «بهرام» و شک و بدبینی «همایون» نسبت به رفیق فقیدش و بالاخره جدایی او از زنش «بدری» (به این اتهام واهی که «بدری» با «بهرام» رابطهی نامشروع داشته) و مرگ دختر خردسالش «هما»، و همه و همه، باز در همان «عشق جنسی» است. در این مورد، «بهرام»، در یادداشتی که قبل از انتحارش به دوست خود «همایون» نوشته، چنین میگوید:
«... اقرار میکنم که من، بدری، زنت را دوست داشتم. چهار سال بود که با خود میجنگیدم، آخرش غلبه کردم و دیوی که در من بیدار شده بود کشتم، برای اینکه به تو خیانت نکرده باشم ... 76»
معضل فاجعه زای «داش آکل» (در «سه قطره خون») نیز در همین نکته نهفته است:
«نصف شب [...] داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی، با تمام احساسات و هوا و هوس، بدون رودربایستی از توی قشری که آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی به او تلقین شده بود، بیرون میآمد و آزادانه [...] ولی هنگامی که از خواب میپرید، به خودش دشنام میداد، به زندگی نفرین میفرستاد77.»
در «صورتکها» (داستانی از مجموعه داستان «سه قطره خون»)، که بالاخره با مرگ شخصیتهای اصلی تمام میشود، وقتی سخن از «غیرممکن بودن» زندگی در دیدگاه «منوچهر» (به اصطلاح قهرمان مرد داستان) میرود، باز پای «زن» در میان است:
«او میدانست که بدون «خجسته» زندگی برایش غیرممکن است78 ...»
در داستان «لاله» (از «سه قطره خون») هم، علت درد و بدبختی «خداداد» (مردی روستایی که پس از بیست سال تک و تنها زندگی کردن در آلونکی واقعی در «چشم علا»، سر راه جادهی مازندران، دخترکی کولی را مییابد و چهار سال از او نگهداری میکند)، در عشق و علاقهای «جنسی» نهفته است:
«در مدت چهار سال که لاله در آلونک خداداد به سر برد، هر چه خداداد جویای خویشان او شد، هیچکس از کولیها او را نمیشناختند. بعد هم دیگر خداداد مایل نبود که لاله را از دست بدهد! او را وجه فرزندی خویش برداشت و کم کم علاقهی بخصوصی نسبت به او پیدا کرد. نه دلبستگی پدر و فرزندی. اما مثل علاقهی زن و مرد او را دوست میداشت ... شبها اغلب وقتی که دختر میخوابید چراغ را بالا میگرفت، صورت، [...] و بازوهای او را مدتها تماشا میکرد. بعد مانند دیوانه میرفت بیرون، در کوه و کمر، و خیلی دیر به خانه بر میگشت79.»
بعداً وقتی که دختر کولی ناپدید میشود و «خداداد» به دنبال او، این سوی و آن سو میگردد و بالاخره معشوقش را نزد خانوادهی کولیاش، دست در دست مرد جوانی میبیند، وصف الحالی این چنین دارد:
«خداداد از غم و خوشحالی گریه میکرد. افتان و خیزان، از همان راهی که آمده بود برگشت. رفت در آلونکش و در را به روی خودش بست و دیگر کسی او را ندید80.»
«تجلی»81 (داستانی از کتاب «سگ ولگرد») نیز بازگو کننده بدختی و دردهای ویلون زن تنهایی به نام «واسیلیچ» است که «ناتوانی جنسی» دارد، به طوری که حتی زنان هر جایی بسیار مبتذل نیز محل سگ به او نمیگذارند. در نتیجه، ولگرد مفلوکی است که در پسمانده و وازدهی کیف دیگران، لذت موهومی برای خودش جستجو میکند.
از مجموع مطالبی که تا اینجا ذکر شد، میتوان نتیجه گرفت که مسئلهی «شکست و محرومیت در عشق جنسی»، علت اساسی بدبختیها و به «بیهودگی خود پی بردن»های شخصیتهای عمدهای از داستانهای «هدایت» است. آیا این معنی، در مورد زندگی خصوصی خود وی نیز صادق است؟ آیا او هم چون در ارضای نیاز و عشق جنسیاش دچار شکست شده بود، در ظلمتی گرداب مانند، به «بیهودگی خود» پی برده و زندگی را بیمعنی و غیرممکن میدانسته است؟ این را به طور قطعی نمیدانیم؛ اما به هر حال، آنچه مسلم است، این امر به عنوان یکی از محورهای اساسی اندیشهی او در داستانهایش نمودار است.
علت منحصر به فرد؟
همین جا باید افزود، علت مزبور، سبب یگانه و منحصر به فرد «بیهودگی زندگی» نیست. در آثار «صادق هدایت»، البته به عوامل دیگر نیز اشاره میشود. در این مورد، داستان «مردی که نفسش را کشت»، نمونهی خوبی است. در این داستان، سبب انتحار «میرزا حسینعلی»، عدم کامیابی در تمتع جنسی نیست. «میرزا»، همانند راوی «بوف کور»، اگر در تاریکیها و تنگناها گرفتار شده و از بین میرود، نه به خاطر ناکامی در عشق جنسی است، بلکه در این جا، امر دیگری دخالت دارد:
«میرزا» همین که در کوچه رسید، نفس راحتی کشید، حالا دیگر برایش مسلم بود، حریف خودش را میشناخت و فهمید که همهی این دم و دستگاه و دوز و کلکهای شیخ ابوالفضل برای خاطر او بوده. کبک میخورده، آن وقت به شیوهی [...]، روبهروی خودش در سفره، نان خشک و پنیر کفک زده و یا پیاز خشکیده میگذاشته، تا مردم را گول بزند. به او دستور میدهد که روزی یک بادام بخورد، خودش خدمتکار خانه را آبستن میکند و با آب و تاب، این شعر عطار را برایش میخواند:
از طعام بد بپرهیز ای پسر همچو ... «کم باش خونریز ای پسر»82
میبینیم آنچه «میرزا حسینعلی» را وازده و از همه چیز بیزار میکند، مسئلهی زاهدنمایی و نفاق و ریاکاری کسی است که او، به خطا وی را به عنوان مراد و راهنمای خود انتخاب کرده بود. آشکار شدن حقیقت، «میرزا» را که با صداقت، سی سال عمرش را تباه کرده و کاخ آرمانی پوشالی ساخته، به آخر خط میرساند83.
در «بن بست» - چنان که پیشتر مورد اشاره قرار گرفت - «شریف»، گمکردهی خود را در «مجید» (پسر دوست عزیز ناکامش «محسن») مییابد. او نسبت به «مجید»، ارادت و حس ستایشی خاص دارد، اما این حالت، آنچنان که به نظر میآید، مرتبط به عوالم شهوانی نیست. راجع به این قضیه، در داستان چنین آمده است:
«همیشه پیش از این که برود بخوابد، شریف، پیشانی او را پدرانه میبوسید. یک نوع حالت پر کیف، یک جور عشق عمیق و مجهول، در زندگی یکنواخت، تنها و سرد شریف پیدا شده بود که ظاهراً هیچ ربطی با عوالم شهوانی نداشت؛ یک جور اطمینان، بیطرفی، سیری و استغنای طبع در خودش حس میکرد، و در عین حال، احساس پرستش مبهم و فداکاری پدرانهای نسبت به مجید، آشکار مینمود84.»
دریغا که این حالات دیری نمیپاید و با غرق شدن «مجید» در آب (همچون «محسن») بار دیگر زندگی یکنواخت، ساکت، تنها و سردش عودت میکند. این جاست که او، «غریقی در ظلمات» بیش نیست.
در داستان دیگری به نام «سامپینگه» از کتاب «پروین دختر ساسان»، شخصیت اول – که نام داستان، نام اوست– همچون نویسندهی اثر، دست به خودکشی میزند. این جا نیز عاملی دیگر دخیل است. آن عامل چیست؟ «احساس تنهایی و بی کسی85.»
به همین ترتیب، در یادداشتهای یک نفر دیوانه که خود را «زنده بگور» میداند، اگر بیزاری از زندگی (هر نوع زندگی) و تمایل تام به خودکشی به چشم میخورد، علت، همچون نمونههای فوق مذکور، چیزی غیر از ناکامی جنسی است. اصلاً خود «زنده بگور»، با عملش این را نفی کرده:
«دختر که تازه با او آشنا شده بودم قرار گذاشت فردای آن روز بروم او را بیاورم اینجا در اطاقم. خانهی او نزدیک قبرستان منپارناس بود. همان روز رفتم او را با خودم بیاورم. آنجا، کنج کوچه، از واگن زیرزمینی پیاده شدم. باد سرد میوزید. هوا ابری و گرفته بود. نمیدانستم چه شد که پشیمان شدم. نه این که او زشت بود یا از او خوشم نمیآمد؛ اما یک قوهای مرا بازداشت. نه، نخواستم دیگر او را ببینم. میخواستم همهی دلبستگیهای خودم را از زندگی ببرم. بیاختیار رفتم در قبرستان86.»
پس علت قطع دلبستگی چیست؟ «زنده به گور» میگوید: «نه، کسی تصمیم خودکشی را نمیگیرد، خودکشی با بعضیها هست. در خمیره و در سرشت آنهاست. نمیتوانند از دستش بگریزند87.»
و در جای دیگر میافزاید: «اصلاً مرده شور این طبیعت مرا ببرد. حق به جانب آنهایی است که
میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است. بعضیها خوش به دنیا میآیند و بعضیها ناخوش ... من، سخت، خشن و بیزار درست شدهام. شاید این طور نبودم. تا اندازهای هم زندگی و روزگار مرا این طور کرد88.»
چنانکه پیداست، روی هم رفته از آثار مختلف «هدایت» بر میآید شخصیتهای داستانی او یا به دلیل واخوردگی جنسی یا به دلایل دیگر («موهوم درآمدن الگوی متعالی»، «احساس بیکسی و تنهائی»، تا حدودی «سرشت بیزار از همه چیز» و ...) به بیمعنایی هستی میرسند. اما اصل کلام این جاست که خود نویسندهی این داستانها، چرا به بیمعنایی و پوچی وجود میرسد؟ به گمان ما، پاسخ را به طور کلی در دو عامل باید یافت: «الف - «نداشتن دستگاه عقیدتی – فلسفی ایمانزای منافی با پوچی جهان و زندگی.» ب- از دست دادن مقاومت در مقابل تحمل ابتذالها.»
الف- نداشتن دستگاه عقیدتی – فلسفی ایمانزا
بررسی تفکرات نویسندهی مورد بحث نشان میدهد که او، فلسفهها و جهان نگریهای مختلف را برای حل مسائل اساسی وجود، ناتوان دیده، طریق شک را در پیش گرفته است. وی این نکته را در ضمن تشریح نگرش فلسفی «خیام» (متفکری که از نظر هدایت، «فیلسوف، منجم و شاعر بیمانندی بوده است89.») بدین نحو مطرح میکند:
«معمای کاینات نه به وسیلهی علم و نه به دستیاری دین، هرگز حل نخواهد شد و به هیچ حقیقتی نرسیدهایم90.»
و در همین رابطه است که میگوید: «تحقیقات فلسفی، غیر ممکن میباشد91.»
میبینیم این نویسنده، تحقیقات علمی، فلسفی و مذهبی را در حل معمای کاینات، عقیم میداند و ادعاهای کسانی را که مدعی حل مسائلی از قبیل «محدث یا قدیم بودن جهان، از کجا آمدهایم و به کجا میرویم، پی بردن به چگونگی اشیاء92 ... هستند، مزخرف و تلهی خربگیری»! میشمرد. بر همین مبناست که او به شدت به «نفی مذهب» (هر مذهبی) میپردازد.
نفی مذهب
در «بوف کور»، «زنده به گور»، «سایه روشن»، «سه قطره خون»، «نیرنگستان»، و «ترانههای خیام»، هر جا به شکلی، اعتقادات مذهبی مورد انکار قرار گرفته است. یک جا بقای روح پس از مرگ رد شده، یک جا پیامبران مورد تمسخر قرار گرفتهاند و در جای دیگر هم خود دین، با مجموع احکام و تکالیفش!
راوی «بوف کور»، در قسمتی از این کتاب میگوید: «از درد خودم کیف میکردم، یک کیف ورای بشری، کیفی که فقط من میتوانستم بکنم و خداها هم اگر وجود داشتند نمیتوانستند تا این اندازه کیف بکنند ... در آن وقت به برتری خودم پی بردم، برتری خودم را به رجالهها، به طبیعت، به خداها حس کردم. خداهایی که زاییدهی شهوت بشر هستند93.»
و نیز:
«هیچ وقت نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دو لا و راست شدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب اختیار مطلق، که باید به زبان عربی با او اختلاط کرد، در من تأثیری نداشته است94.»
در «سایه روشن»، در اولین داستان کتاب، از زبان دختری به نام «سوسن»، چنین آمده:
«من به یک روح مستقل و مطلق که بعد از تن بتوانند زندگی جداگانه بکند، معتقد نیستم. ولی مجموع خواص معنوی که تشکیل شخصیت هر کس و هر جنبندهای را میدهد، روح اوست95.»
به همین ترتیب، در «شبهای ورامین» از همان کتاب، وقتی «فریدون» (یکی از افراد اصلی داستان)، با همسرش «فرنگیس» - که به قول نویسنده، «مادربزرگ اُمُلش فکر او را کهنه و قدیمی بار آورده بود96» و به روح مجرد و دنیای پس از مرگ معتقد بود – جدل میکند، میگوید: «همهی خرابی ما به گردن همین خرافات است که از بچگی توی کلهمان چپاندهاند و همهی مردم را آن دنیایی کردهاند. این دنیا را ما ول کردهایم و فکر موهوم را چسبیدهایم. نمیدانم کی از آن دنیا برگشته که خبرش را برای ما آورده! از توی خشت که میافتیم، برای آخرتمان گریه میکنیم تا بمیریم. این هم زندگی شد97؟»
گویاتر از اینها، قضیهی پیغمبر شدن «حسنی» در قصهی «آب زندگی98» است؛ وقتی که او در شهر کوران متوجه میشود که مردم منتظر ظهور پیامبری هستند:
«حسنی را میگویی، چشده خور شد. با خودش گفت: اینارو خوب میشه گولشان زد و دوشید. خوب، چه عیب داره که من پیغمبرشون بشم؟ رفت بالای منبری که کنج میدان بود و فریاد کشید: آهای مردمون! بدونین که من همون پیغمبر موعودم99 ...»
همین جا خوب است به این سؤال بپردازم که «راستی، چرا هدایت این همه به نفی و طرد مذهب میپردازد؟»
برای پاسخیابی باز باید در آثار او غور کرد. غور و تفحص در این مورد، اولین نکتهای را که مکشوف میسازد، مسئلهی تنفر از ناراستی و بدکاری پیروان دین است. طبیعی است آنگاه که دینداران، خود طریق کژی و خیانت و ابتذال را پیشه گیرند، عمل آنان بسیاری را دفع خواهد کرد؛ به حدی که حتی ممکن است اصل مذهب را زیر سؤال ببرند. صادق هدایت، متأسفانه از این جمله است. او افراد متعددی را در این سلک و آراسته به صفات رذیله، در محیط اطراف خویش میدیده، و چون نتوانسته تحمل کند، لذا با دینداران و دینشان، یکسره به مخالفت برخاسته است. این زدگی و نفرت از مدعیان دین و اسلام پناهان، در مواضع مختلفی از آثارش مشهود است. مثلاً در «بوف کور»، آنگاه که راجع به پیرمرد خنزر پنزریِ منفور صحبت میکند، میگوید: «آری، جای دو تا دندان زرد کرم خورده که از لایش آیههای عربی بیرون میآمد روی صورت زنم دیده بودم. 100 یعنی یکی از فاسقان زن لکاتهی راوی، شخصی است که قرآن هم می خواند!
این قضیه، به نحوی دیگر، در داستان «شبهای ورامین» (از مجموعهی «سایه روشن») تکرار شده است؛ آنجا که «فریدون»، به همسرش «فرنگیس» میگوید: «همهی فتنهها زیر سر آدمهای مذهبی بوده؛ همهی جنگهای صلیبی زیر سر کشیشها بوده92 .»
در «داش آکل» نیز، نیش قلم «هدایت» را نسبت به حامیان دروغین دین، میتوان دید:
«(داش آکل) دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد. ولی همهی داشها و لاتها که با او همچشمی داشتند، به تحریک آخوندها که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود، دو بدستشان افتاد، برای داش آکل لغز میخواندند و حرف او نقل مجالس و قهوهخانهها شده بود 102.»
بالاخره، در داستان «طلب آمرزش»، خواننده با گروهی زوار امام حسین (ع) آشنا میگردد؛ گروهی که هر یک به نحوی دستشان به خون مظلومی آغشته شده: عزیز آقا، مشهدی رمضان علی، خانم گلین، ... همه زایران جنایتکارند! عزیز آقا، زنی است که اعتراف میکند: «... من خودم را میخوردم. با خودم میگفتم: آیا این من هستم که سه تا خون کردهام؟ از صورت خودم که در آینه میدیدم، میترسیدم 103.»
و عجیبتر اینکه، خانم گلین برای تسکین قلب خود و او میگوید: «مگر پای منبر نشنیدی: زوار همان وقت که نیت میکند و راه میافتد، اگر گناهش به اندازهی برگ درخت هم باشد، طیب و طاهر میشود 104.»
خلاصه، نمونههای مذکور و نیز ترسیم شخصیت «حجت الشریعه»ها (در «حاجی آقا») و «علویه خانم» ها (در «علویه خانم»)، همه نشانگر نفرت هدایت، از افراد دینداری است که به اعتقاد ما، با بودن و زیستن حیوانی خود، دانههای انزجار در زمین دل بیخبران از حقیقت مذاهب حقه میپاشند.
افسوس که هدایت، در این میانه دچار خبطی بزرگ گشته است. او به جای اینکه دین را در چهرهی اصلیاش بشناسد و اصالت دین را با آلودگی دست و عمل مدافعان کذّابِ دین یکسان نگیرد، بدی دینداران را به حساب خود دین میگذارد و یک جا، از هر دو تبرّی میجوید (درست همان خطایی که خانم «اتل لیلیان وینیچ» در «خرمگس» مرتکب شده است)105.
واقعاً دریغ بسیار باید خورد از اینکه نویسندهی زبردستی همچون «نیکوس کازانتزاکیس»، از مسیحیت بیجان چنان دفاع جانانهای کند که خواننده به شدت تحت تأثیر قرار میگیرد 106، اما اسلام با آن همه محتوای معقول و اسوههای بینظیر، به دست نویسندگان خودی، نه تنها مورد دفاع قرار نگرفته، بلکه مطرود هم واقع شود.
البته، نباید پنداشت تنها همین یک عامل (ناراستی و رذالت پیروان مذاهب) هدایت را از دین زده کرده است. علاوه بر آن، شناخت غلط ادیان توحیدی نیز سهمی بسزا در بیزاری و زدگی او دارد. برای اینکه سخنان مستند بوده باشد، اشاره به این چند جمله، مفید است:
«دین عبارت است از مجموع احکام جبری و تکلیفاتی که اطاعت آن، بیچون وچرا بر همه واجب است و در مبنای آن، ذرهای شک و شبهه نمیشود به خود راه داد، و یک دسته نگهبانان، از آن احکام استفاده کرده، مردم عوام را اسباب دست خودشان مینمایند107.»
میپرسیم آیا این سخن، در مورد دینی همچون اسلام، صادق است؟ آیا در مبادی اسلام نمیتوان ذرهای تردید کرد؟ مگر در همهی رسالههای عملیه نیامده که عقیدهی مسلمان به «اصول دین» باید از روی دلیل باشد و نمیشود در اصول دین (مبادی) تقلید کرد؛ یعنی بدون دلیل گفتهی کسی را پذیرفت. بالاتر از این، مگر امام ششم شیعیان، حضرت صادق (ع) نفرموده: «لوددت ان اصحابی ضربت رؤوسهم بالسیاط حتی یتفقهوا 108» (دلم میخواست کسی تازیانه بردارد و بر سر شاگردانم فرو کوبد تا در دین آگاه شوند و دربارهی فهم درست دین بکوشند و آگاهی به دست آرند)! و باز مگر همو نفرموده است: «لو اتیت بشباب من شباب لشیعه لا یتفقه، لادبته109» (اگر ببینم جوانی از میان جوانان شیعه، در دین تفقه نکرده و به فراگیری آگاهی دینی نپرداخته است، او را به چوب میبندم)!
از اینها گذشته، مگر خود پیشوایان اسلام، با روشی آزادانه، امکان مناظرهی مخالفان و شکاکان را دربارهی مبادی دین فراهم نمیکردند! آن همه بحثهایی که امام صادق (ع) با «ابوشاکر» ها و «ابوحنیفه» ها و «جابربن حیان» ها کرده، یا پیامبر اسلام (ص) با «عبدا... بن ابی امیه»ها، امام علی بن الحسین (ع) با «حسن بصری»ها، اما باقر با «قتاده»ها و امام رضا (ع) با «ابوقره» ها و ... انجام دادهاند110، آیا دلیل بر آزاداندیشی دینداران حقیقی نیست؟ و از همهی اینها بالاتر، مگر خود قرآن کریم نفرموده: «و لا تقف ما لیس لک به علم ان السمع و البصر و الفؤاد کل اولئک کان عنه مسؤلا111» (و هرگز آنچه را که به آن آگاهی نداری، پیروی نکن؛ به درستی، گوش و چشم و دلها مسؤلند)!
آیا قرآنی که آن همه «افلا تعقلون»، «لعلهم یتذکرون»، «فانظروا» و غیره دارد و صریحاً میگوید: «هل یستوی الذین یعلمون و الذین لا یعلمون 112» (آیا مساویند آنان که میدانند و آنان که نمیدانند؟)، کتاب دینیای است که باید آن را کورکورانه پذیرفت؟
وانگهی: اینکه در آن جملات ذکر شده: «دین عبارت است از مجموع احکام جبری و تکالیفی که اطاعت آن، بی چون و چرا بر همه واجب است ...» اگر مقصود، مجموعهی احکام تعبدی دین است (که از سیاق کلام همین استنباط میشود)، البته باید به نحو کامل از آنها اطاعت کرد؛ اما چنین نیست که همین مجموع احکام، به طور مستقیم یا غیر مستقیم مورد تأیید عقل قرار نگیرند. در میان احکام تعبدی، تعدادی احکام وجود دارد که بعضی جهاتِ این قبیل احکام، در نزد عقل، مستقیماً فواید و مزایای روشن دارند. مثل روزه گرفتن.
دستهی دیگری از احکام تعبدی نیز از طریق مبتنی بودن بر اصولی پایهای که صحتشان نزد عقل مسلم است، به شکل غیر مستقیم، تکیهگاه استوار عقلی دارند.
علاوه بر نکات مذکور در این مورد که نوشته شده: «یک دسته نگاهبان، از آن احکام استفاده کرده، مردم عوام را اسباب دست خودشان مینمایند»، باید پرسید منظور از این «نگهبانان احکام دین» چه کسانی هستند؟ اگر مقصود، روحانی نمایان قلابی است، با نفی آنان که نمیشود اصل دین را رد کرد؛ و اگر مقصود، هر حمایت کننده و پاسدار دین است، که این، کذبی بیش نمیتواند باشد. آیا «مدرس شهید»، هدفش تخدیر و تحمیق تودهها بود؟ مگر نه او در سراسر زندگیاش حامیِ به حقِ منافع محرومین و آگاهی بخشِ بزرگِ مردم عوام در دوران اختناق رضاشاهی بود! و مگر جانش را بر سر این راه نگذاشت؛ آن هم با زبان روزه! آیا «میرزای شیرازی» که در جریان حمایت از عوام الناس، منور کنندهی دلهای خفتهی مردم و رسواگر استعمار پلید در زمان به اصطلاح «شاه شهید113!» بود، واقعاً جزو متولیان دروغینی است که عوام را ملعبه دست خود کردهاند؟ بگذریم ...
باز از جمله نمونههایی که بیاطلاعی «هدایت» را از دین توحیدی اسلام نشان میدهد، موردی است که راجع به اسلام از زبان «مازیار»، در درامی تاریخی مطرح میکند:
«آثار اسلام؟ بیچاره اسلام، آثاری از خودش نداشت. همهی مذاهب قدیم کمک به ترقی صنایع کردند، اما عرب مخالف صنعت و تمدن بود و روح صنعتی را هر کجا رفت کشت114.»
به راستی، انگیزهی طرح این سخن چه چیزی بجز خصومت و تعصب میتواند باشد؟ چگونه
میتوان اسلامی را که پیامبر گرامیاش میفرماید: «فرا گرفتن دانش بر هر مرد و زن مسلمان واجب است» و پیشوای دیگرش میفرماید: «ایها الناس اعلموا ان کمال الدین طلب العلم و العمل به الا و ان طلب العلم اوجب علیکم من طلب المال115» (ای مردمان بدانید که دین هنگامی کامل و درست است که علم بیاموزید و علم خود را بکار بندید. آگاه باشید تحصیل علم واجبتر است از تحصیل مال)، متهم به ضدیت با علم و دانش کرد و مخالفت با صنعت و تمدن؟ مگر در مدارک تاریخی نوشته نشده: «... به گفتهی یعقوبی، در ایام او (278 هـ یا 791 م) بیشتر از یکصد کتابفروشی به بغداد بود، که در آن جا به جز فروش کتاب، از کتابها نسخهبرداری میکردند ... در غالب مسجدها کتابخانهای بود، و هم در بیشتر شهرها کتابخانههای عمومی بود که تعداد زیادی کتاب داشت و درهای آن به روی طالبان علم گشوده بود. به سال 339 هـ (950 م) در موصل کتابخانهی عمومی ای بود که یکی از نکوکاران تأسیس کرده بود و مطالعهکنندگان، به جز کتاب، کاغذ مورد احتیاج خود را نیز در آنجا مییافتند ... کتابخانهی بصره به طالبان علمی که در آنجا مطالعه میکردند، مقرری و اعانههایی میداد ... وقتی مغولان، بغداد را به ویرانی دادند سی و شش کتابخانهی عمومی در آنجا بود، و این به جز تعداد بیشمار کتابخانههای خصوصی بود. 116»
آیا این همه توجه به کتاب و کتابخانه، از مظاهر تمدن نیست؟ مسلمانانی همچون «فرزندان موسی بن شاکر» (که نویسندگان کتاب «الحیل» بودهاند؛ کتابی که یکی از مراجع عمده شناختن و ساختن دستگاههای مکانیکی قبل از پیدایش ابزار و آلات پیشرفتهی علم مکانیک به شمار میآید)، «شریف ابوعبدا... ادریسی مراکشی» (جغرافیدان برجستهای که جهاننمایی از نقره ساخت و نقشههایش در شناختن نقشهی جهان، مدتی دراز مرجع اروپاییان بود)، «ابوعبدا... بنانی» (که یکی از ستارهشناسان برجستهی تاریخ است) و نیز «ابوعلی حسن بن الحسن (یا «الحسین») بن الهیثم بصری» (فیلسوف و طبیب و فیزیکدان و ریاضیدان، که به قول مورخ تاریخ علم، «جرج سارتن»: «یکی از بزرگترین صاحبنظران علم فیزیک در کل تاریخ میباشد»)، هر کدام در پیشبرد علم و تمدن، سهمی عمده ایفا نکردند؟ و مگر چنین نیست که «نخستین کارگاه کاغذ در قلمرو اسلام، به سال (178 هـ 794 م) به بغداد به دست فضل بن یحیی وزیر هارونالرشید گشوده شد، آنگاه عربان این صنعت را به سیسیل و اسپانیا بردند و از آنجا به ایتالیا و فرانسه رسید117»!
با همهی این شواهد – که ما به برخی نمونههای اندک آن اشاره کردیم118 – آیا منصفانه است که اسلام را به مقابله با صنعت و تمدن متهم کرده، ادعا شود مذهب اسلام علیرغم همهی مذاهب قدیم، کمک به ترقی صنایع نکرد!
به هر حال، جمعبندی همهی مطالب ذکر شده، پس از تطویل و تفصیلی نسبی، این نکته را روشن میسازد که پیشکسوت داستاننویس جدید ایرانی، نه به علوم تجربی و نه به مذهب، در حل معمای کاینات، اعتقادی نداشته و پاسخهای آن را توخالی و در حکم افسانههایی میداند که شمع اصحاب در جمع کمال گفتهاند و همچنان غرق در شب تاریک، در خواب رفتهاند. روشن است که چنین کسی با نداشتن دستگاه فکری ایمانزایی که در دل آدمی گرمی و امید و روح مقاومت در مقابل ابتذالها و نامردمیها پدید میآورد و پوچگرایی را نفی میکند، البته آنگاه که دروغها و تیرگیها و سختیها هجوم آورند، تاب توان را از دست خواهد داد و در یأسی مطلق، جان خود را به دست شیر گاز خواهد سپرد119.
ب- از دست دادن تاب مقاومت در برابر تحمل ابتذالها
میدانیم که داستاننویس معروف ایرانی، در جاهای مختلفی از کتابهایش، در مقابل اوضاع مبتذل روزگار خود، موضعی انتقادی و نفی کننده گرفته است120. او هر طور که دستش میرسیده، یا به تمسخر یا به تحقیر و یا با صراحتی افشاگرانه، در برابر هر آنچه که به نظرش پست و غیرقابل تحمل میرسیده، موضع میگیرد.
در «دون ژوان کرج» (از مجموعهی سگ ولگرد) آنگاه که عاشق پیشگی مسخرهی تازه به دوران رسیدهها را در اطوار «دن ژوان» بازگو میکند، میگوید:
«دن ژوان نسبت به قضایایی که مربوط به او میشد، ککش نمیگزید و کاملاً برایش طبیعی بود. من فهمیدم که حرفهای بیسروته، اداهای تازه به دوران رسیده، اطوارش، دروغهای لوس و تملقهای بیجانی که میگفت، قرت انداختن و خودآراییاش، کاملاً بیاراده و از روی قوهی کوری بود که با محیط و طرز محیط او وفق میداد. او حقیقتاً یک دن ژوان محیط خودش بود، بیآنکه خودش بداند121.»
از این جملات به خوبی میتوان انزجار نویسنده را از تیپهای دن ژوانی دریافت. همچنین در «حاجیآقا»، از زبان «حاجی ابوتراب»، مطلبی را ذکر میکند، که اگر چه خود ابوتراب به دروغ و از روی تظاهر، آن را به زبان میآورد، اما در عین حال، توصیف تلخ زمانهی نویسنده نیز هست:
«اگر من میخواستم از این راهها [ی امروزیها] ترقی کنم، یک زن خوشگل امروزه پسند میگرفتم، لباس شیک تنش میکردم، میبردمش مجلس رقص، میانداختمش تو بغل گردن کلفتها تا باهاش برقصند یا قماربازی بکنند و [...] بزنند. آن وقت مثل همهی این اعیانهای امروزه، کلاه قرمساقی سرم میگذاشتم122.»
باز در همان کتاب، از زبان «منادی الحق» - که شاعری پیشتاز است – با بیانی حاکی از عصیان و خشمی انقلابی، میگوید: «... درین محیط پست احمق نواز سفله پرور و رجالهپسند که شما رجل برجستهی آن هستید و زندگی را مطابق حرص و طمع و پستیها و حماقت خودتان درست کردهاید و از آن حمایت میکنید، من درین جامعه که به فراخور زندگی امثال شما درست شده، نمیتوانم منشأ اثر باشم؛ وجودم عاطل و باطل است؛ چون شاعرهای شما هم باید مثل خودتان باشند. اما افتخار میکنم درین چاهک خلا که به قول خودتان درست کردهاید و همه چیز با سنگ دزدها و طرارها و جاسوسها سنجیده میشود و لغات، مفهوم و معانی خود را گم کرده، در این چاهک، هیچکارهام124 ...»
از چاهک محیط و روزگارش، بالأخص در آنجاهایی که مظلومیت را ترسیم میکند، زوایای مختلفی را در آثارش مطرح کرده است125: مظلومیت «زنان» (در «حاجی مراد»، از کتاب «زنده به گور»؛ «زنی که مردش را گم کرد126»، از کتاب «سایه روشن»، و «چنگال127» از «سه قطره خون»)؛ «کودکان» (مثلاً در «گجسته دژ128»، از «سه قطره خون»)؛ «اسیران جنگی» (در «کاتیا129»، از مجموعهی «سگ ولگرد»)؛ «انسانهای معیوب الخلقه» (در «داود گوژپشت»، از «زنده به گور»، و «آبجی خانم130»، از همین کتاب)، و بالاخره، مظلومیت «حیوانات» (در داستان «سگ ولگرد» و «محلل131»، از «سه قطره خون»، و مقالهی مفصل «فواید گیاهخواری»). اینها همه نشانگر وضعیت نامساعد جامعه و زمانهی انسان حساسی132 چون «هدایت» بوده، که دست در دست هم، برای او، نقطههای روشن امید را تیره و تار میکردهاند.
بعداً حوادث سالهای 24-25 پیش میآید و «دیوار امیدواریها کاملاً فرو میریزد133.» از آنجایی که این نویسنده، دستگاه فکری ایمانبخش منافی با پوچیِ وجود و یأس نداشته تا به او، علیرغم فشار تاریکیها، روح ایستادگی و امید منطقی را عطا کند، در نتیجه، مسلوب الاراده گشته و مقاومت خود را از دست میدهد. با از دست دادن مقاومت، او که خود را مدت مدیدی بیگانه در میان دیگران میدید134، به یک معنا، این بیگانگی را به نهایت رسانده، به راحتی خویشتن را تسلیم مرگ میسازد135.
پانوشتها:
* برگرفته از کتاب «چهارمقاله» ، انتشارات برگ، تهران، 1367.
1- «نقد آثار صادق هدایت»، «عبدالعلی دستغیب»، ص 12.
2- «همان کتاب»، ص 24 و 25.
3- «همان کتاب»، ص 46.
4- «همان کتاب»، ص 43.
5- «همان کتاب»، ص 75.
6- «همان کتاب»، ص 40 و 41.
7- «همان کتاب»، ص 58.
8- «همان کتاب»، ص 86.
9- «همان کتاب»، ص 55.
10- «همان کتاب»، ص 118.
11- «سایه روشن»، «صادق هدایت»، چاپ 1356، قطع جیبی، انتشارات جاویدان، داستان «س. گ. ل. ل»، ص 9.
12- تعبیری است از «هدایت» (همان کتاب، ص 21).
13- «همان کتاب»، ص 21.
14- «نقد آثار صادق هدایت»، «عبدالعلی دستغیب»، ص 92.
15- «سایه روشن»، «صادق هدایت»، ص 20.
16- ممکن است کسی بگوید درست است که سوسن و «تد»، با گاز «پروتکسیدد ازوت» خودکشی میکنند، اما آنها با «خواب عشق» (مراجعه شود به داستان «س. گ. ل. ل» ص 28 تا 30)، به «معنی و ایدهآل زندگی» خود میرسند. در آن صورت، پاسخ ما این است که این «معنی و ایدهآل» نه تنها مخالف با خودکشی نیست، بلکه اساساً از طریق آن، به دست میآید. در حالی که بحث ما بر سر «معنی و ایدهآلی» است که خود زندگی را در خور دلبستگی دانسته، به آدمی، با نشاط و ایمانی درونی، انگیزهی ادامهی حیات و عدم تسلیم شدن در مقابل مرگ عطا کند.
17- «سگ ولگرد»، «صادق هدایت»، چاپ 1356، قطع جیبی، انتشارات جاویدان، داستان «بن بست»، ص 49.
18- «همان کتاب»، ص 53.
19- «همان کتاب»، ص 57.
20- «همان کتاب»، ص 59.
21- «همان کتاب»، ص 59 و 60.
22- «سگ ولگرد»، «صادق هدایت»، داستان «سگ ولگرد»، ص 20.
23- «سه قطره خون»، «صادق هدایت»، چاپ 1344، قطع جیبی، انتشارات امیرکبیر، داستان «مردی که نفسش را کشت»، ص 213.
24- همان کتاب، ص 218.
آقای «دستغیب» در «نقد آثار صادق هدایت» (ص 53) نوشتهاند: «برای درمان درد پرسشگران، دارویی باید باشد. در مثل، «میرزا حسینعلی» با پناه بردن به شراب، به دنبال این داروست، و او با شراب و خواندن شعرهای خیام و حافظ، درد خود را تسکین میدهد.»
این سخن در عین درستی، کامل و رسا نیست. باید علاوه بر آن، افزود که «میرزا» بالاخره وقتی میبیند این مسکّنها راه علاج واقعی نیستند، دردش بیدرمان میماند و به ناچار، داروی نهایی را در خودکشی میبیند.
25- «نقد آثار صادق هدایت»، از «عبدالعلی دستغیب»، ص 82.
قبلاً در متن، از همین کتاب (ص 40 و 41) نقل کردیم که «هدایت ... با همهی نومیدی و «مرگ اندیشی»ها، از اندیشهی «خورشید» و «نیک بختی» غافل نیست. در آغاز «بوف کور»، این خورشید را میبینیم که یک بار پهنهی زندگانی تاریک راوی داستان را روشن کرده است ...» اکنون با ذکر این مطلب که در زندگانی آدمهای داستانهای هدایت، برق امید یا شرارهی عشق، دولت مستعجلی است و زود ناپدید میشود، میتوان به مطالب مذکور (ص 40 و 41) چنین پاسخ داد که هدایت، در عین اندیشهی به «خورشید» و «نیکبختی»، آنها را موقتی دانسته و سرانجام باز به تاریکی و گرداب میرسد. اگر هم داستان کنایی «آب زندگی»، او را در ردهی نویسندگان آرمان طلب درآورده و ماجرا با حاکمیت حق و غلبهی «خورشید و نیکبختی» به پایان میرسد، چنانکه بیشتر مرحوم «جلال آل احمد» در هفت مقاله نشان داده، این اثر، محصول دورهای خاص از زندگی هدایت است؛ دورهای موقتی، که این نویسنده پشت سر میگذارد و دوباره به جهاننگری پوچگرایانهی گذشتهی خود (که قبلاً در «زنده به گور» و «س. گ. ل. ل» از «سایه روشن» و ... منعکس کرده بود) بر میگردد؛ برگشتی که نهایتاً در یأسی مطلق، به انتحار ختم میگردد.
26- «سه قطره خون»، «صادق هدایت»، داستان «گجسته دژ»، ص 251 و 252.
27- «زنده به گور» (چاپ 1356، قطع جیبی، انتشارات جاویدان)، «صادق هدایت»، داستان «زنده به گور»، ص 17.
28- همان کتاب، ص 18.
29- مثلاً یکی از سایهها به نام «شیرزاد» میگوید: «من روی زمین همهاش مست بودم. حالا هم خوب جایی پیدا کردهام. روزها میروم در سردابهی خانهمان، پای کپ شراب مینشینم. هوای نمناک و بوی شراب، زندگی گذشتهی مرا روی زمین به یادم میآورد (ص 69)»
بدین ترتیب، او با یاد زندگی گذشتهاش، وقتش را میگذراند (ص 69). همچنین سایهی «هشدیو»، خود را به گونهای دیگر میفریبد: «... من بیچاره چه بگویم که زندگیام را رنج بردم و با خون دل پول جمع کردم و پولها را در قلک گذاشتم و پای درخت چال کردم. حالا هم هر روز کارم این است که میروم پای همان درخت کشیک میکشم تا کسی آن را نبرد (ص 69).»
و از اینها جالبتر، خودفریبی سایه «میرانگل» است. وی اعتراف میکند: «هر روز میروم بازار، کنار دکان فیروز، شریک و همکارم مینشینم. او چیز میفروشد و من تماشا میکنم تا مبادا کلاه سر ورثه من بگذارد (ص 69)». و سایهی «نازپری» هم با صراحت میگوید: «ما با زندگی زندهها خوشیم و با حرفش خودمان را گول میزنیم (ص 72).» و نیز همو، مراسم «آفرینگان» را سرگرمی دانسته (ص 66)، در مورد آن میگوید: «همهی تفریح ما این است که با یک دسته از دوستان برویم بالای بام خانهمان و برایمان آفرینگان بگویند (ص 73).» یعنی این سرگرمی و تفریح هم در واقع، وسیلهای است برای خویشتن فریبی!
30- «سایه روشن»، «صادق هدایت»، ص 69.
31- «ترانههای خیام» (چاپ 1344، قطع جیبی، انتشارات امیرکبیر)، «صادق هدایت»، بخش مقدمه، ص 53.
32- «پروین دختر ساسان» (چاپ 1344، قطع جیبی، انتشارات امیرکبیر)، «صادق هدایت»، مقالهی «مرگ»، ص 121.
33- شاعر معروف «نیما یوشیج»، این نکته را که گفتیم «زبان شخصیتهای داستانهای هدایت معمولاً زبان حال خود اوست»، در ضمن نامهای به «صادق هدایت» در رابطه با داستان «س. گ. ل. ل»، بدین نحو تصریح میکند: «در آن نوول که یک پروفسور از یکنواختی زندگی مجبور به خودکشی میشود، مفهوم یکنواختی فکر خود نویسنده است که بنا بر شرایط دوره گرفته شده.» و نیز به عنوان مثال، در ارتباط با داستان «آخرین لبخند» (از مجموعهی «سایه روشن») مینویسد: «پرسوناژ، نوع تفکرات و تکلمات خود را از دست داده، به جای آنها خود نویسنده است که دارد آن طور که دلش میخواهد، حرف میزند.» (نامههای نیمایوشیج»، به کوشش «سیروس طاهباز» و نظارت «شراگیم یوشیج»، ص 125 و 114).
ضمناً در مورد نکتهی مزبور، در «نقد آثار صادق هدایت» آمده است: «بیشتر آدمهای داستانی هدایت – از نظر نگرش به زندگی – سایه روشنهای زندگانی خود او را به نمایش میگذارند.» (ص 57.)
34- «نقد آثار صادق هدایت»، «عبدالعلی دستغیب»، ص 94.
35- «همان کتاب»، ص 93.
36- «همان کتاب»، ص 86.
برای احتراز از سوء برداشت، همین جا باید بیفزاییم که ما با این نکته موافقیم که هدایت در «بوف کور» (و نیز جاهای دیگر) «منتقد راستین رویدادهای زمانهی خویش است.» (نقد آثارصادق هدایت، ص 74.) به بیان دیگر، در آثار هدایت، واقعیتهای اجتماعی منعکس شده را از نظر دور نداریم (توجه شود به «نقد آثار هدایت»، ص 205.) اما نویسندهی مزبور (براساس دلایلی که در متن ارائه کردهایم)، به طور کلی و رویهمرفته، به نقد و نفی هر نوع زندگی (نه فقط زندگی زمانهاش) پرداخته است. اگر هم احیاناً در اثری مثل «آب زندگی»، جهان نگری دیگری را بروز داده، امری موقتی بوده است. (مراجعه شود به پاورقی 25.)
37- «نقد آثار صادق هدایت»، ص 46.
38- در این رابطه، نویسندهی «بررسی ادبیات امروز ایران»، نوشته: «کسی که آثار هدایت را از دید انسانی خوانده باشد میداند که او مردی نرمدل و مردم دوست بوده و هرگز آرزوی جوانمرگی دیگران را در دل نپرورده است. پس چنین کسی اگر سخن از دردهای زندگی میگوید، بدان دلیل است که میخواهد این دردها درمان پذیرد. میگوید: «من فقط برای سایهی خودم مینویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است ...» پس او درس خودکشی نمیدهد.» (بررسی ادبیات امروز ایران، «دکتر محمد استعلامی»، ص 117.
البته ما نیز نرمدلی هدایت را میپذیریم و نمیگوییم وی آرزوی جوانمرگی دیگران را در دل پرورده است. همچنین (همان گونه که در متن هم، مبسوط گفتهایم) میپذیریم که و میخواسته دردهای زندگی درمان پذیرد. اما باز تکرار میکنیم که به درمان یا داروی حیات بخشی نرسیده و حیات و هستی را بدون مضمون ارزشمند و دلبستگی زا دانسته است. این که هدایت نوشته: «من فقط برای سایهی خودم مینویسم ...»، حتی اگر هم بیانگر این مطلب باشد که وی نمیخواسته برای دیگران خط مشی زندگی تعیین کند (در عین حال که این جمله، چنانکه «آل احمد» در «هدایت بوف کور» - از «هفت مقاله»، ص 17 – بیان کرده، نشانگر اختناق روزگارش بوده)، باز قابل انکار نیست که آثار «هدایت» و از همه مهمتر زندگیاش –چه او بخواهد و چه نخواهد – تأثیر خویش را در دیگران (بالاخص نسل جوان، که تأثیرپذیرتر است)، خواهد گذاشت. مسلم است که وقتی داستانها و از همه گویاتر انتحارش، مبیّن و مروج پوچگراییاند، حتی اگر خود او هم برای دیگران چنین چیزی را نخواسته باشد، به ناچار برای عدهای که مجهز به جهانبینی ضدپوچی قوی و مستدلی نیستند، بدآموز بوده، درس خودکشی خواهند داد.
39- «نوشتههای بیسرنوشت»، «محمدعلی اسلامی ندوشتن»، مقالهی «یادی از صادق هدایت»، ص 100.
40- مضمون سخن مذکور را در کتاب «درد اهل قلم» میتوان یافت. وقتی از نگارندهی کتاب، در ضمن یک سخنرانی پرسیده میشود: «در سخنرانی خود ذکر کردید که ممیزی باعث پوچگرایی میشود آیا عوامل دیگری نیز در این امر دخالت دارند یا فقط سانسور صرف علت است. اصولاً عواملی را که پوچگرایی را به وجود میآورد توضیح دهید»، وی در پاسخ میگوید: «مسلم است که سانسور هنر و فرهنگ را به انحطاط و انحرافهای گوناگون میکشاند. اما علاوه بر سانسور، هنر و فرهنگ منحط و منحرف در برخی جوامع زمینهی اجتماعی دارند. میدانیم در هر اجتماعی گروهها و قشرهای گوناگون وجود دارند. بعضی از این گروهها زوال یابنده و میرندهاند و بعضی دیگر بالنده و سرشار از زندگی. گروههای اجتماعی که در حال احتضارند زیر پایشان خالی است و به این علت جز بیهودگی و مرگ چیزی رویاروی خود نمیبینند و هنر و فرهنگ این گروهها نیز انعکاسی از بیهودگی و پوچی احتضار و جان کندن آنهاست ...» (درد اهل قلم، «باقر مؤمنی»، ص 37 و 38.) بد نیست بیفزاییم که آقای «مؤمنی»، از جمله نویسندگانی است که «صادق هدایت» را معتقد به «پوچی جهان» و دارای «دنیایی مالیخولیایی» دانسته («رودررو»، «باقر مؤمنی» ص 12 و 43.)
41- یکی از دلایل واضح آن اینکه، وقتی نویسندهی مزبور در دورانی که «ح. م. حمید»ها میداندار یا متولّی پهنهی ادب و هنر بودهاند، با چشمان خود نمیبیند که دیگران کار او را ارج بنهند («نقد آثار صادق هدایت»، ص 46 و 47.) به عنوان اعتراض به جامعهی هنرنشناس معاصرش که قدر او را ندانسته و نسبت به او بیدادگری کرده، دست به خودکشی میزند» (همان کتاب، ص 62).
جای تعجب است که منتقد محترم، آقای «عبدالعلی دستغیب»، از مقابل عمل خودکشی هدایت، چنین ساده و توجیهگرانه رد میشود! عمل انتحار، در مقابل این بیداد که جامعه از آدمی تقدیر به عمل نیاورد، نه تنها کاری حماسی نیست بلکه نشانهی واضح «ضعف نفس» است.
42- در کنار ضعفهای اساسی مربوط به نگرش «هدایت» در مورد حیات و هستی و بعضی موضوعات دیگر، البته از نقاط مثبت هم باید سخن گفت. یکی از این نقاط مثبت، شناخت وسیع او از فولکلور مردم است. در این رابطه، غیر از «نیرنگستان»، آثار دیگرش نیز نمونههای روشنی از آشنایی عمیق وی با فرهنگ مردم است.
43- «یادداشتها و نوشتههای فلسفی و اجتماعی»، «احسان طبری»، ص 177 و 126.
مضمون مطلبی که از آقای «طبری» ذکر شد، در نوشته دیگرشان به نام «مسائلی از فرهنگ هنر و زبان» (مجموعهی مقالات) نیز – آن هم به طور مشخصتر و در رابطه با هدایت – مطرح شده است:
«هدایت مانند «کامو»، و مدتها پیش، خود را «بوف کور»، یک «انسان زائد»، یک «انسان غریبه» احساس میکرد. نه هدایت و نه کامو نخواستند از نوعی «مشاهدهی واقعیت» CONSTATIONDE FAIT فراتر بروند. مطلب «انسانهای زائد»، مطلب «تضاد بوفهای کور با دنیای رجالهها»، مطلب مهمی است؛ ولی این مسئله انسانشناسی (آنتروپولوژیک) و زیستشناسی (بیولوژیک) نیست. این یک مسئله تاریخی – اجتماعی است و آن را نه از راه خودکشی و اعلام پوچی زندگی، بلکه از طریق تلاشهای مرارتبار دیگری باید حل کرد: رهایی انسان در نبرد اوست.» («مسائلی از فرهنگ و هنر و زبان»، ص 115.
44- توضیح و نقادی گستردهی بحث مزبور، توسط نگارنده، در مباحث بخش «بررسی مبانی التزام در قلمرو فلسفه و هنر» صورت گرفته است. به آن مراجعه شود.
45- «یادداشتها و نوشتههای فلسفی و اجتماعی»، «احسان طبری»، ص 127.
46- ایرادی که بر نوشتهی آقای «طبری» گرفته شد به آقای «دستغیب» نیز وارد است. ایشان نوشتهاند: «زندگانی پوچ نیست و مرگ نیز پایان کار نیست. کارهای ما، هر اندازه خرد که باشد، در جریان زندگی دیگران و تاریخ ادامه پیدا میکند، و در سرنوشت آیندگان اثر میگذارد.» (نقد آثار صادق هدایت، ص 62.)
در مورد اینکه به چه دلیل زندگانی پوچ نیست، منتقد محترم، دلیلی را از «کامو» ذکر کردهاند که البته سست و غیرمنطقی است و ما آن را در «بررسی مبانی التزام در قلمرو فلسفه و هنر»، مورد نقادی قرار دادهایم. اما راجع به این مطلب که «مرگ پایان کار نیست ...»، باید گفت: درست است که کارهای ما، به هر اندازه که باشد، در سرنوشت آیندگان اثر میگذارد، لیکن مبنای بحث این است که وقتی من فرد نابود میشوم و سرنوشت آیندگان (با همهی تأثیراتی که از اعمال میپذیرد) هیچ سود و زبان واقعی برای من ندارد و دردی را از دردهای من دوا نمیکند، چرا زندگانی را بیمعنا و عبث ندانم و حیات خود را وقف تکامل آیندگان سازم؟
47- «بوف کور»، چاپ 1356، قطع جیبی، انتشارات جاویدان، «صادق هدایت»، ص 52.
48- «همان کتاب»، ص 47.
49- «همان کتاب»، ص 51.
50- «همان کتاب»، ص 47.
51- «همان کتاب»، ص 41.
52- «همان کتاب»، ص 54 و 55.
53- «همان کتاب»، ص 47.
54- «همان کتاب»، ص 48.
55- «همان کتاب»، ص 55 و 56.
56- «همان کتاب»، صص12،4543.
57- «همان کتاب»، ص 40 و 88..
58- «همان کتاب»، ص 25.
خوب است بیفزاییم که این گونه «مشابهت»ها در بعضی نوشتههای دیگر «هدایت» تکرار شده. مثلاً. در داستان «گرداب» نوشته شده:
«[همایون] در بین راه برخورد به یک پسر بچهی کبریت فروش. او را صدا زد. یک کبریت خرید، ولی به صورت او که نگاه کرد، دید چشمهای زاغ، لب کوچک و موی بور داشت. یاد بهرام افتاد؛ تنش لرزید و راه خود را در پیش گرفت.» («سه قطره خون»، «صادق هدایت»، ص 52.) ایضاً توجه شود به مشابهت «عباس» و «میرزا احمدخان» در داستان «سه قطره خون».
59- «همان کتاب»، ص 47.
60- «همان کتاب»، ص 45 و 56.
61- «همان کتاب»، ص 38.
62- «همان کتاب»، ص 81.
63- «همان کتاب»، ص 47.
64- «همان کتاب»، ص 47.
65- «همان کتاب»، ص 70.
66- «همان کتاب»، ص 77.
67- دلیل «اثیری» بودن آن دختر چیست؟
«او با آن اندام اثیری، باریک و مهآلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن زندگی من آهسته و دردناک میسوخت و میگداخت، او دیگر متعلق به این دنیای پست درنده، نیست. نه، اسم او را نباید آلوده به چیزهای زمینی بکنم.»
و نیز:
«او نمیتوانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد. مثلاً آبی که او گیسوانش را با آن شستشو میداده بایستی از یک چشمهی منحصر بفرد ناشناس و یا غار سحرآمیزی بوده باشد. لباس او از تاروپود پشم و پنبهی معمولی نبود و دستهای مادی، دستهای آدمی آن را ندوخته بود. او یک وجود برگزیده بود ...» (همان کتاب، ص 10 و 11 و 16.)
68- همان، ص 14. میبینیم این عشق هم «عشق جنسی» است. درست است که عشق راوی به لکاته – و در نتیجه به «دختر اثیری» - مانند عشق رجالهها، یک هرزگی، یک ولنگاری موقتی، (همان کتاب، ص 79.) نیست، اما در عین حال نباید عشق راوی را الهی، معنوی یا چیزی ازین قبیل دانست. بلکه آن در اساس عشق به یک «زن» است؛ آن هم چنان که در مواضع مختلف «بوف کور» به صراحت اشاره شده، عشقی است که با تمتع غریزهی جنسی ارتباط مستقیم دارد.
69- دلیل این مطلب، مشابهت «دختر اثیری» است با «لکاته». مشخصات «دختر اثیری» چنین است: «چشمهای مورب ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده به هم پیوسته، لبهای گوشتالوی نیمه باز، لبهایی که مثل این بود که تازه [...] موهای ژولیدهی سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشته از آن روی شقیقهاش چسبیده بود. لطافت اعضاء و بیاعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت میکرد. فقط یک دختر رقاص بتکدهی هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.» (همان کتاب، ص 13.) به علاوه این که انگشت سبابهی دست چپش را میخورد. (همان کتاب، ص 19.)
و خصوصیات ظاهری «لکاته» نیز بدین نحو است:
«نمیدانم چرا گذارم به خانهی پدر زنم افتاد. پسر کوچکش، برادر زنم، روی سکو نشسته بود، مثل سیبی که با خواهرش نصف کرده باشند، چشمهای مورب ترکمنی، گونههای برجسته، رنگ گندمی، دماغ شهوتی، صورت لاغر ورزیده داشت. همین طور که نشسته بود، انگشت سبابهی دست چپش را به دهنش گذاشته بود.» (همان کتاب، ص 55.)
باید بر وجوه اشتراکی که از مشخصات مدکور به دست میآید این را نیز افزود که راوی «بوف کور»، پس از دو ماه و چهار روز دوری از «لکاته»، وقتی در رختخواب زنش میخوابد به آرامش رسیده و خوابی راحت میکند. (همان کتاب، ص 46.) درست بعد از همین مدت، یعنی پس از دو ماه و چهار روز جستجو دنبال «دختر اثیری» نیز، راوی او را پیدا میکند و در حالتی قرار میگیرد که در حکم یک خواب ژرف بیپایان است. (همان کتاب، ص 15 و 18.)
70- با توجه به کل مطالبی که تاکنون در رابطه با «بوف کور» گفته شد، میتوان به برداشتی «فرویدی» از آن (مسئلهی «عقدهی ادیپ» و قضایای مربوط به آن) رسید. البته ما اصرار نداریم که حتماً چنین است و عشق راوی به لکاته، در واقع گرایش و علاقهی جنسی اوست به مادر خود و ... اما در عین حال هم نمیتوان (با وجود دلالت نسبتاً قوی ظاهر کتاب بر امر مذکور) با قاطعیت به نفی آن پرداخت. اینکه در این مورد، آقای «دستغیب» گفتهاند: «تفسیر بوف کور بر مبنای عقدهی اودیپ در صورتی درست است که نظریهی فروید کاملاً اثبات شده باشد» (نقد آثار صادق هدایت، ص 201)، کلامی نادرست است. زیرا ممکن است نویسندهای به دلیل اعتقادی که خود به یک نظریه (اجتماعی یا فلسفی یا روانی و یا ...) دارد (صرف نظر از اینکه آن نظریه، برای دیگران کاملاً اثبات شده یا نشده باشد) آن را در نوشتهاش به نحوی منعکس سازد. چنانکه مثلاً یک نویسندهی «ناتورالیست»، چون بر اساس یک نظریهی خاص، معتقد است بدی و فساد به ذات آدمها ارتباط دارد، داستانهایش نیز بر پایهی آن نوشته شده و بیانگر آنند. حال آنکه به قول آقای «دستغیب»، ممکن است آن نظریه، کاملاً اثبات هم نشده باشد.
71- «بوف کور»، ص 63.
72- چنانکه پیداست، راوی «بوف کور» که در ورطهی «پوچی و تردید» سرگردان شده، هیچ راه نجات و رستگاری واقعی پیش رو نمیبیند. درست است که برای فراموشی دردهای خود به شراب و تریاک پناه میبرد، ولی چنانکه خود او صریحاً میگوید: «تأثیر این گونه داروها موقت است و به جای تسکین، پس از مدتی بر شدت درد میافزاید.» (بوف کور، ص 9.) اما «رستگاری از راه هنر» چطور؟ در «نقد آثار صادق هدایت» آمده است: «گویی هدایت به گونهای «رستگاری از راه هنر» باور دارد.» («نقد آثار صادق هدایت»، «عبدالعلی دستغیب»، ص 54.)
باید گفت چه رستگاریای؟ وقتی خود راوی میگوید برای کشتن وقت و گیج کردن خویش، شغل مضحک نقاشی را اختیار کرده («بوف کور»، ص 11). آیا به وسیلهی چنین کاری میتوان به رستگاری رسید؟ و آیا با صراحت قلم نویسندهی «بوف کور» در نفی چنین رستگاریای، جای انتساب موضوع مزبور، ولو با قید «گویی»، به هدایت وجود دارد؟
73- بنابراین، خطاست که همچون آقای «طبری»، علت تنفر و بیگانگی «بوف کور» از «رجالهها» را در «روشنفکر جدی و اصیل و در عین حال قرص و بیتزلزل و دارای یک پاکیزگی بلورآسا» («مسائلی از فرهنگ و هنر و زبان»، «احسان طبری» ص 107) بودن «بوف کور» (و به قول «طبری»: یعنی هدایت) بدانیم. چنانکه گفتیم، علت، در اصل، همان «ناکامی و محرومیت در عشق جنسی» است نه غیر از آن.
74- «سگ ولگرد»، داستان «سگ ولگرد»، ص 14.
75- «همان کتاب»، داستان «تخت ابونصر»، ص 81.
76- «سه قطره خون»، داستان «گرداب»، ص 56.
77- «همان کتاب»، داستان «داش آکل»، ص 76 و 77.
78- «همان کتاب»، داستان «صورتکها»، ص 152.
79- «همان کتاب»، داستان «لاله»، ص 133 و 135.
80- «همان کتاب»، ص 144.
81- «سگ ولگرد»، داستان «تجلی»، ص 104.
82- «سه قطره خون»، داستان «مردی که نفسش را کشت»، ص 209 و 210.
83- آنچه که در زدگی و بیهودهگرایی «میرزا حسینعلی» نقش عمده دارد، «عاطفه» است نه «منطق». زیرا دلیل ندارد اگر کسی دید به اصطلاح، مراد و راهنمایش منحرف است، دست از اصل «حقیقت و راه» بشوید. خطاست که «میزان» ها را با افراد بسنجیم، بلکه افراد را باید با «میزان» ها سنجید. جالب این است که در خود داستان، نکتهای طرح گردیده که اگر «میرزا» در آن عمیقتر تأمل میکرد، میتوانست از «پوچی و خودکشی» مصون بماند:
«آیا راست بود؟ آیا اشتباه نکرده؟ شیخ ابوالفضل که به او کشتن نفس را قبل از همه چیز توصیه میکرد؟ آیا خودش نتوانسته درین مجاهده فایق بشود؟ آیا خود او لغزیده و یا او را اسباب دست خودش کرده و گول زده است؟ دانستن این مطلب برای او خیلی مهم بود. اگر راست است آیا همهی صوفیان همین طور بودهاند و چیزهایی میگفتند که خودشان باور نداشتهاند و با اینکار به مرشد او اختصاص دارد و میان پیغمبران، او «جرجیس» را پیدا کرده؟» (سه قطره خون، داستان «مردی که نفسش را کشت»، ص 207.)
نکتهی مزبور، در عین سادگی، اهمیت زیادی دارد. به راستی آیا میشود با اثبات «انحراف و نفاق» یک نفر ظاهر الصلاح از یک تیپ و گروه، همه را «منحرف و ریاکار» دانست و از همهی افراد آن جماعت دلزده شد و قطع امید کرد و در گرداب افتاد؟
84- «سگ ولگرد»، داستان «بن بست»، ص 58.
85- «پروین دختر ساسان»، داستان «سامبینگه»، ص 132.
86- »زنده بگور»، داستان »زنده بگور»، ص 11 و 12.
87- «همان کتاب»، ص 10.
88- «همان کتاب»، ص 11 و 18.
89- «ترانههای خیام»، «صادق هدایت»، بخش مقدمه، ص 63.
90- «همان کتاب»، ص 31.
91- «همان کتاب»، ص 31 47.
92- «همان کتاب»، ص 31 و 47.
93- «بوف کور»، ص 77.
94- «همان کتاب»، ص 62.
95- «سایه روشن»، داستان «س. گ. ل. ل»، ص 16.
96- «همان کتاب»، داستان «شبهای ورامین»، ص 79.
97- «همان کتاب»، ص 79.
98- مرحوم «جلال آل احمد» در مقالهی «هدایت بوف کور» - که قبلاً به آن اشاره کردهایم – در مورد «آب زندگی»، نکتهای نغز بیان کرده است:
«با سال 1320 که بندها میگسلد، مردمی که از فشار سکوت نزدیک بوده است لال بشوند، با عجله هر چه گفتنی دارند بیرون میریزند ... و بعد داستان توجه مردم است به احزاب و امیدواری به یک حزب معین، این امیدواری در هدایت نیز مثل اغلب روشنفکران بیدار شده است. و «آب زندگی»، سند کتبی آن است.» («هفت مقاله»، «جلال آل احمد»، مقالهی «هدایت بوف کور»، ص 17.)
99- »زنده به گور»، داستان «آب زندگی» ص 69.
100- «بوف کور»، ص 75.
101- «سایه روشن»، داستان «شبهای ورامین»، ص 80.
بد نیست در مورد این نکته که «همهی فتنهها زیر سر آدمهای مذهبی بوده» بیفزاییم: اگر واقعاً چنین باشد، پس معلوم میشود آدمهای غیرمذهبی یا ضد مذهبی، همه، انسانهای درستکار و بیگناهی هستند! راستی چه دروغ بیفروغی!
102- «سه قطره خون»، داستان «داش آکل»، ص 73 و 74.
103- «همان کتاب»، داستان «طلب آمرزش»، ص 123.
104- «همان کتاب»، ص 126.
105- «خرمگس»، «اتل لیلیان وینیچ»، ترجمهی «خسرو همایونپور»، چاپ 1362، ص 13 و 14.
106- «نیکوس کازانتزاکیس»، نویسندهی بزرگ یونانی، در رمان «مسیح بازمصلوب» - که بعضیها گفتهاند معرف یکی از منازلی است که بر سر راه سیر فکری او قرار داشته – دو گونه چهره از مذهب را تصویر میکند: یکی تصویر منحط از مذهب و دیگر تصویری انقلابی از آن. («مسیح باز مصلوب»، «نیکوس کازانتزاکیس»، ترجمهی «محمد قاضی»، ص 41.)
107- «ترانههای خیام»، «صادق هدایت»، بخش مقدمه، ص 28.
108- «اصول کافی»، ج 1.
109- «معالم الاصول»، «شهید ثانی»، مقدمه.
110- مراجعه شود به «مناظره دربارهی مسائل ایدئولوژیکی»، «محمدی ری شهری».
111- سورهی «اسراء»، آیه 36.
112- سوره «زمر»، آیه 39.
113- اصطلاح مضحکی است که چندین بار از زبان «حاجی ابوتراب» در وصف «ناصرالدین شاه» بیان میگردد («حاجیآقا»، ص 11 و 10، و ...)
114- »مازیار»، صادق هدایت، چاپ 1356، قطع جیبی، انتشارات جاویدان، ص 100.
115- کلام باارزشی است از «علی بن ابیطالب» در «اصول کافی»، ج 1.
116- تاریخ تمدن (بخش تمدن اسلامی)، «ویل دورانت» (به نقل از «دانش مسلمین»، تألیف «محمدرضا حکیمی»، ص 113 و 114.)
117- «همان کتاب»، ص 113.
118- برای دریافت اطلاعات بیشتر در این زمینه، مراجعه شود به «دانش مسلمین»، «محمدرضا حکیمی» و «علم از دیدگاه اسلام»، «محمدتقی جعفری» و «علم و تمدن در اسلام»، ...
119- با توجه به نکتهی اخیر، میتوان به یکی از نواقص عمدهی مقالهی «یأس فلسفی» پی برد. توضیح اینکه نویسندهی مقاله، در برشماری دلایلی که طرفداران «یأس فلسفی» برای اثبات نظر خویش در دست دارند، به هفت دلیل اشاره میکند:
«1- میگویند بشر از درون دچار نیروهای ناهمساز است که کار او را به گناه و تباهی و فساد میکشاند.
2- میگویند که اجتماع بشری و تضادهای آن چنان است که هرگونه کوششی را بیهوده میسازد ...
3- میگویند که فلسفههای کهن، چون عرفان ایران و فلسفهی بودایی هند و دین مسیح و غیره، کمابیش به همین نتایج میرسند ...
4- میگویند نظریهی نسبیت اینشتین که اساس علم را دگرگون کرده، برای علوم اجتماعی نیز قاطعیتی باقی نگذاشته و هر یقینی را مبدل به شک کرده است ...
5- میگویند که فیلسوفانی چون شوپنهاور و نیچه، نومیدی را از نظرگاه فلسفی اثبات کردهاند ...
6- ادعا میکنند که آثار نویسندگان و هنرمندان بزرگ، جز تلقین یأس و نومیدی و حیرت نیست ...
7- میگویند که مکتبهای مدعی خوشبینی، کم و بیش دکانی بوده است که دیر یا زود پردهی تزویر از برابر آن افتاده ...» (یأس فلسفی، «مصطفی رحیمی»، مقالهی «یأس فلسفی»، ص 10 و 11).
آنچه که باید به این هفت دلیل اضافه میشد، چیزی از این قبیل است:
«میگویند معمای کاینات به وسیلهی مذهب هرگز حل نخواهد شد و به هیچ حقیقتی نرسیدهایم ...
یعنی یکی از براهین عمدهای که عدهای را به سوی «نداشتن دستگاه فکری ایمانزای منافی با پوچی» و در نتیجه به «یأس فلسفی» میکشاند، بیاعتقادی به مذهب میباشد.
120- البته باز هم تکرار میکنیم که وی در کنار این همه «نفی»ها، (جز مواردی استثنایی که مقطعی بوده و قبلاً به آن اشاره کردهایم و نیز علیرغم نظر «کافکا» که »معتقد است این دنیای دروغ و تزویر و مسخره را باید خراب کرد و روی ویرانهاش دنیای بهتری ساخت.» (مقدمهی «گروه محکومین» «فرانتس کافکا»، از «صادق هدایت»، ص 175)، به «اثبات» و قبول یک زندگی آرمانی و دنیای بهتر قابل دلبستگی نرسیده، غرق در گرداب «دلمردگی» میگردد.
121- «سگ ولگرد»، داستان «دن ژوان کرج»، ص 36 و 37.
122- «حاجی آقا»، «صادق هدایت»، ص 13 و 14.
123- دقت در این تعبیر، معنی «رجالهها» را در «بوف کور» به وضوح روشن میسازد.
124- «حاجی آقا»، ص 89.
125- این هم یکی دیگر از نقاط مثبت هدایت است. چون صرفنظر از اینکه طرح و بیان مؤثر این گونه «مظلومیت»ها همراه با ایمان و امید به دنیای بهتر باشد یا نباشد، به هر حال میتواند گامی مثبت در جهت نفی آنها باشد.
126- »زرین کلاه در این وقت تمام بدبختیهای دورهی زندگیاش جلو او مجسم شد. فحشهایی که شنیده بود، کتکهایی که خورده بود، از همان وقت که بچهی کوچک بود مادرش یک مشت بر او میزد و یک تکه نان به دستش میداد و پشت در خانهشان مینشاند و او با بچههای کچل و چشم دردی بازی میکرد. هرگز یک روی خوش با کمترین مهربانی از مادرش ندیده بود ...» («سایه روشن»، داستان «زنی که مردش را گم کرد»، ص 36 و 37).
127- «پنج سال پیش، یک شب که همه خوابیده بودند، سید جعفر مست وارد خانه شد و صبح، صغرا زنش را خفه شده در اطاق او پیدا کردند.» («سه قطره خون»، داستان »چنگال»، ص 173 و 174.)
128- «... ولی مثل اینکه دقیقههای خشتون قیمتی بود. با شتاب سفید را پس زد و صورت روشنک با موهای ژولیده و مژههای بلند از زیر آن بیرون آمد که چشمهایش بسته بود و آهسته نفس میکشید. خشتون سرش را نزدیک او برد، نفس مرتب او را گوش داد. بچه عرق میریخت، بعد، خشتون شمشیر را از گوشهی اطاق برداشت، چیزی زیر لب خواند و با نوک شمشیر روی زمین، دور تخت را خط کشید و خودش بالای سر دختر، در خط ایستاد. از روی ورق کتابی، جلو روشنایی پیه سوز شروع کرد به خواندن عزایم. بعد از اینکه تمام شد، دستها و پاهای روشنک را محکم به نیمکت بست، شمشیر را برداشت و به یک ضربت، سر آن را در گلوی روشنک فرو برد ...» («سه قطره خون»، داستان «گجسته دژ»، ص 262).
129- «فقط روزی دو ساعت ما حق تفریح و گردش داشتیم. لباسها به تنمان چین خورده بود و چرک شده بود. لباس زیر نداشتیم. زمستان هوا 40 یا 50 درجه زیر صفر بود و تابستان در 30 درجه حرارت ما مثل حیوانات چهار پا در آغل حبس بودیم. به علاوه، حریق، ناخوشیهای مسری و وقایع وحشتانگیزی که رخ میداد، همهی اینها بدتر از جنگ بود. گاهی از میان ما یکی دیوانه میشد. یک شب من با رفقا ورق بازی میکردم. یکی از رفقا تبر به دوش وارد شد و چنان ضربت شدیدی روی میز زد که همهمان از جا جستیم و اگر تبر را از دستش نگرفته بودند همهمان را تکه پاره کرده بود. یک نفر از اهالی مجار دیوانه شده بود. ادای سگ را در
میآورد، دائم پارس میکرد و اسباب سرگرمی ما شده بود.» («سگ ولگرد»، داستان «کاتیا»، ص 66 و 67.)
130- «از همان بچگی آبجی خانم را مادرش میزد و با او میپیچید ولی ظاهراً روبهروی مردم روبهروی همسایهها برای او غصهخوری میکرد دست روی دستش میزد و میگفت: «این بدبختی را چه بکنم هان؟ دختر به این زشتی را کی میگیرد؟ میترسم آخرش بیخ گیسم بماند! یک دختری که نه مال دارد، نه جمال و نه کمال، کدام بیچاره است که او را بگیرد؟»
از بس که این جور حرفها جلو آبجی خانم زده بودند او هم به کلی ناامید شده بود و از شوهر کردن چشم پوشیده بود.» («زنده به گور»، داستان «آبجی خانم»، ص 49.)
131- «همین پریروز که عیدقربان بود رفتم خانهی یکی از اعیان که پیشتر معلم سرخانهشان بودم. به من گفتند که بروم دعا برای گوسفند بخوانم. قصاب بیمروت حیوان زبان بسته را بلند کرد به زمین کوبید. داشت کاردش را تیز میکرد، حیوان تقلا کرد، از زیر پایش بلند شد. نمیدانم چه روی زمین بود، دیدم چشمش ترکیده ازش خون میریخت. دلم مالش رفت، به بهانهی سر درد برگشتم، همهی شب هی کلهی خونآلود گوسفند جلو چشمم میآمد ..» («سه قطره خون»، داستان «محلل»، ص 224.)
132- حساسیتی که رگههایی از اشرافیت را به صورت زودرنجی و بیتابی در خود به همراه داشته است. (رجوع شود به پاورقی شمارهی 42.)
133- »هفت مقاله»، «جلال آل احمد»، مقالهی «هدایت بوف کور»، ص 18.
134- مسئلهی «بیگانگی با دیگران» از مسائل مهمی است که در مواضع مختلفی از آثار «هدایت» دیده میشود. مثلاً در داستان «سگ ولگرد»:
»از وقتی که در این جهنم دره افتاده بود ... یک نفر پیدا نشده بود که دست نوازشی روی سر او بکشد، یک نفر توی چشمهای او نگاه نکرده بود ...»
یا در داستان «بن بست»:
«در اداره تمام وقت شریف، پشت میز قهوهای رنگ پریده، در اطاق بالاخانهی ادارهی مالیه میگذشت. خمیازه میکشید، لغت لاروس را ورق میزد و عکسهای آن را تماشا میکرد ... او با همکاران و رؤسای سایر ادارات مراوده و جوششی نشان نمیداد. کنارهگیری و گوشهنشینی را اختیار کرده بود.»
یا در داستان «تاریک خانه»:
«من هیچ وقت در کیفهای دیگرون شریک نبودهام ... یه وقت بود داخل اونا شدم، خواستم تقلید سایرین رو در بیاورم، دیدم خودمو مسخره کردهام هر چی رو که لذت تصور میکنن همه ور امتحان کردم، دیدم کیفهای دیگرون به درد من نمیخورد. حس میکردم که همیشه و در هر جا خارجی هستیم، هیچ رابطهای با سایر مردم نداشتم ...» («سگ ولگرد»، ص 12 و 41 و 119 و 12.)
همچنین در داستان «داود گوژپشت»:
«داود از خودش و از دیگران بیزار و همه از او گریزان بودند. اما او تا اندازهای عادت کرده بود که همیشه یک زندگانی جداگانه بکند.» («زنده به گور، داستان «داود گوژپشت»، ص 38.)
135- با توضیح نسبتاً مبسوطی که داده شد، اینک میتوان با اشکال این کلام «آل احمد» که گفته است: «خودکشی هدایت را بخصوص باید درین فریب پنج – شش ساله (1320 – 1325) جست.» (هفت مقاله، «جلال آل احمد»، مقالهی «هدایت بوف کور»، ص 18) پی برد. این نظر درست نیست که مهمترین علت خودکشی نویسندهی «بوف کور» را در قضایای اجتماعی– سیاسی روزگار وی بدانیم. دقت شود! ما نمیخواهیم تأثیر مهم آن قضایا را در انتحارش نفی کنیم (چنان که در متن نیز به وجود تأثیر مذکور، حتی به نقل از «آل احمد»، صحه گذاشتهایم)؛ اما در واقع، علت عمیقتر و تعیین کنندهتر این امر که در جریان یکسالهی 24-25، آوار دیوار امیدواریها بیش از همه بر سر «هدایت» میریزد، در نداشتن سیستم فکری – فلسفی ایمانزای منافی با پوچی و یأس فلسفی بوده است. غفلت از این نکتهی اساسی را در بعضی نوشتههای دیگر نیز میتوان مشاهده کرد؛ از جمله در نوشتهی «خودکشی صادق هدایت»؛ آنجا که دکتر «شاهکار» میگوید: «صادق مردم را دوست داشت، از رنج مردم، از بیعدالتی، از نامردیها درد میکشیده، او تاب مقاومت نیاورد و با نظم و ترتیب به زندگی خود خاتمه داد ...» («خودکشی صادق هدایت»، «اسماعیل جمشیدی»، ص 95.)
میبینیم در اینجا نیز در این مورد که چرا آن نویسنده «تاب